00024

FUCK OFF
this is for you to know

00023 P2

خسته ام از تظاهر... میخواهم از دستش فرار کنم.

گرچه اصلا نمیدانم اگر که میخواهمش یا نمیخواهمش! شاید اندکی زود است...

نمیدانم...

نمیشود با وی چونان نزدیک شد...

چون در مدرسه ی ما درس میخواند...

....

00023

نیاز دارم که با کسی صحبت کنم...


نشسته ام و احمد شاملو گوش میدهم...


میترسم اگر از حالت ِ خاصی که دارم خارج بشوم ، کلمات از ذهنم بروند...

باید یاد بگیرم که تمرکز کنم.

نباید از مغزم برای تنها یک کار استفاده کنم...

باید مغزم چندکار را هم زمان با هم انجام دهد...

به موسیقی ِ شلوغی گوش میدهم و ریاضیات حل میکنم.

به احمد شاملو با صدای بلند گوش میدهم و مینویسم.

اندکی سخت است. اما من باید انجامش دهم. 




پی نوشت : دلم میخواهد بزرگ و بزرگتر شود...

شاید بتواند روزی درک کند ، این دنیای بزرگ و کِش آمده را...



علم نوشت :

دنیا در حال بزرگ و بزرگتر شدن است. و این کاملا درست است.

اما میدانستید که درواقع در حال ِ کش آمدن است؟

و آیا میدانستید که 96% ِ دنیا از چیزی به نام ِ "ماده ی سیاه" تشکیل شده؟ همان چیزی که در خلاء وجود دارد. محققان در مورد ِ این ماده ی سیاه در حال ِ تحقیق کردن هستند.

اما نکته ی ترس آور این است که ما حتا اگر همین الان همه ی دنیا را میدیدیم ، بازهم تنها 4درصد ِ دنیا را میدیدیم...


و آیا میدانستید که به استناد ِ یکی از محققان ِ مهم ِ امریکایی که من الان اسمش را به خاطر نمی آورم ، و بنابر فرمول ِ ریاضی ِ وی تعداد ِ حیات های دیگر در تنها راه ِ شیری ، حدود ِ 10 هزارتا ست.

ما قطعا تنها نیستیم...


(گرچه حتا در این هیاهوی ِ زندگانی و حیات و موجودات دیگر ، روز به روز تنها تر از قبل میشویم)

00022

" چرا...؟

چون اون خیلی دوسم داره یا   چون تنهام؟"



 - - - - - - - - - - - - - - - -

دیگر حالم از این اوضاع بهم میخورد.

انقدر که دخترهای مختلف در یک مدت کوتاه وارد و خارج شده اند...

دیگر نمیخواهم که آنها آنجا در گوشه ای از خاطرات ِ تل انبار شده ی من باشند.


میخواهم دریا باشم. دریای Kattegatt ...

آرام... سرد... 

دریایی که بخیل نیست.

و تازه مشکلات ِ عاطفی هم ندارد.

کنکاشهای فلسفی ِ نافهموده نیز ذهنش را قلقلک نمیدهند...

روزگارش به هر حال میگذرد بدون تاثیر ِ کیفیتش....


نمیدانم چیزی از Lustmord شنیده اید یا نه...

اما اگر امبینت را دوست دارید به سراغ اش بروید....



* * * * *

این اصوات ِ مضحک ِ این کثیف خویان ِ هم زیست ِ من دیگر دارد مرا دیوانه میکند...

دیگر میخواهم هر بار که بی اجازه وارد اتاقم میشوند با تمام ِ قدرت سرشان فریاد بزنم.

دیگر میخواهم هربار که آن گشاد دهانشان را باز میکنند و اسم منو فریاد میزنند با مشت آرواره هایشان را طوری بشکافم تا مشتم همینطور که به گردنشان وارد میشد ، حنجره هایشان را له کند و بعد از طریق گلو به ریه هایشان بروم و ریه هاشان را درسته بیرون بکشم...


دلم میخواهد Shining همیشه موسیقی اش را بنوازد در گوشم...

همچون هم اکنون...



* * * * * 

دیروز مهدی مرا با " ناتالی" دید...

با ادریان بود...

حتماٌ به سامانتا خواهد گفت...

از جهتی خجالت کشیدم. حس ِ آشغال بودن به ام دست داد...


ناتالی به ام گفت که خیلی منو دوست دارد...

اما من...

دیگر هیچ احساسی بهش ندارم...

نمیدانم...

به احتمال زیاد این مسئله به عامل ِ زمان نیاز دارد...

دیروز بسیار عجیب بود...

او مرا میبوسید و من...

من تنها یک سری از اعمال  را بی هدف دنبال میکردم...

او یکسره حرف میزد! اما من جوابهایش را به ناخداگاه ام سپارده بودم... نمیدیدمش! نمیشنیدمش...

و بیشتر از 1ساعت مرا نگاه داشته بود و مرا میبوسید...

آه که چقدر وجدانم رنج میکشد...

برای خودم...

برای ناتالی...

برای سامانتا...

این یک کابوس ِ جاودانه ست...


00021

حوصله ندارم فردا به مهدی زنگ بزنم ...

لعنتی این دختره از کله ی گندیده ی من بیرون نمیره...

جون ِ مادرت منو بیخیال شو...

انقدر نیا توی این صفحه ی کوچک ِ نمایش افکارم...

خوب نیست که آدم کسی رو با امواج مثبت و منفی ای که میفرسه اذیت کنه. بخصوص که اون بدبختم خودش بیچارگیاش یه آسمون باشه.


نمیدونید که چقدر به سمت ِ پست ر1ک  کشیده شده ام. همینطور پست مت1ل ...

خیلی زیباست...

و صد البته ریدیوهد...

بی نظیر همچون هیچ گروه ِ دیگر.

گرچه اوضاع ِ آشوب ِ من بی ثبات ترین ِ اوضاع ِ شناخته شده در دنیاست. 

حتا بی ثبات تر از آب و هوای اسکاندیناوی ...

------------------------------------------------------------------------------------------------

چندی گذشته یا نگذشته از ثانیه های دور-مرده! 

ای تازه ترین شبنم

گوش بسپار به غزل ِ آفتاب

بشنو که چه پریشان گیسوانه بر تخته گچی ِ اصوات مینویسد:

" تنهایی = نیستی = بی میوگی + بی تفاوتی"

حتا آفتاب نیز بدون دوست تنها خواهد بود

و پوچ


نخواهد بود به هیچ کس

نیازی چونان!

درست!

اما مگر فریاد مرغان دریایی را 

با دوگانه گوشهای بزرگت نشنیده ای؟

از تنهایی مینالند...


 * * *

همیشه آرزو می کردم که ایکاش تمام ِ خاکستری های زندگی ام آبی میشدند! آنگاه سلولهای مغزم افکار ِ آبی میساختند...

گرچه خاکستری با آبی دیگر برایم فرقی ندارم... 

چرا که این کور رنگی ِ بی نظم و آشفته حال زندگی ام را رنگین کمانی از بی رنگی کرده ست...


-----------------------------

پی نوشت :


 Pack and get dressed

Before your father hears us

Before.. all hell.. breaks loose