بعد از خواندن ِ وبلاگ ِ سامان ، حس می کنم که باز هم میخواهم بنویسم.
فکر میکنم که باید بنویسم.
اما قبلش می روم و صورتم را اصلاح میکنم. به قول ِ پدرم ، می شوم مثل ِ جهودها! سبیل هایم را میتراشم و ریش هایم را میگزارم.
هوای بیرون ِ خانه مه آلود است.
دلم میخواهد بیرون بروم و سیگار بکشم. نمی شود. نه سیگار دارم ، نه میتوانم از خانه بیرون بروم.
در جای ِ همیشه گی ام مینشینم. خسته از یک روز مطالعه ی مزخرفات ِ فیزیک و همه ی آن سردرد آورها...
دلم میخواهد سامانتا را ببینم.
اما حرفی ندارم که به اش بزنم. پس دستم را از تلفن ِ همراه ام میکشم.
چشمانش را جلوی چشمانم می آورم.
دوباره تمامی حرفهایم را از روز ِ اول تا دیشب به اش می گویم.
صورتش را می بینم.
به خوبی بر اندازش میکنم.
* * *
آن روز که " اِیدرگاتان" پیاده شدیم..
رو به رویمان یک گورستان بود. قدم زدیم و از کنارش گذشتیم. از کنارش گذشتیم ، از گورستان ِ نزدیک ِ خانه مان سر در آوردم! آن روز ِ سرد تر از همیشه با بادهای بیرحمی که در صبح ِ زود ، با زوزه هاشان روح ِ درختان را میترساندند. و سپس آن روز که جاکتم را به اش دادم. در "گُرد" ِ رو به روی محل ِ استقرار ِ موقتی ام نشسته بودیم. همه شان را دقیقاً مرور میکنم.
* * *
به دنیا که باز میگردم ، خودم را در حال ِ چت کردن با سامان می بینم.
از درام ست میگوید...
و من می وتلخم از افکار...
و تکه های سبز ِ کرمهای درون ِ سرم ، بر روی کیبورد و صفحه ی نمایش ِ لپ تاپ ام میپاشند...