00019

20 ِ آگوست ِ  2010 و از 23وم مدارس یک بار دیگر آغاز میشوند.

تصمیم دارم تا به خودم فشار بیاورم تا هرچه سریعتر این دوران ِ مضحک را بگذرانم.

بایستی 150 واحد را به صورت انتخابی بخوانم...

و همین 150 واحد را نمیدانم چه کنم!  انقدر که دروس مختلف را میخواهم بخوانم که از 150تا بالا میزند...

" هنر و طراحی " ، " فلسفه ی A" ، " روانشناسی A" ، "روابط بین الملل " ، " طراحی ِ صفحات وب" " زبان مادری (که همان فارسی ِ خودمان باشد!)" 

در چند سال ِ آینده ، برای زندگی ام برنامه ها دارم...

بعد از فارغ التحصیل شدن کار میکنم. و یک خانه در جنوب فرانسه خواهم خرید. شاید هم در اسپانیا! نمیدانم. 

راستی... کدام زبان را انتخاب کنم به عنوان زبان ِ 4ام!؟ فارسی ، انگلیسی ، سوئدی ، و یک زبان دیگر... مانده ام بین فرانسه و اسپانیایی...

نمیدانم ... من خود عاشق فرانسه هستم... اما اسپانیایی هم بسیار پر کاربرد است!

نمیدانم! 

00018

we are all strangers in global illusion
Wanting and needing impossible heaven...


ما همه گی غریبه گانیم در این وهم جهانشمول...

خواستار و نیازمند ِ بهشتی نا ممکن...


Anathema-Pulled Under 2000 Metre A Second

00017

همیشه عدد 17 و 18 و همینطور 27 و 14 رو خیلی دوست داشتم...


ایکاش یه پست خوب میبود...

حیف...


امروز سامانتا به ام  " اس ام اس " داد...

گفت که میخواد هم دیگه رو ببینیم...

میدونستم چی میخواد بگه...


وقتی تصمیمشو گرفته دیگه ملاقات نداره...

به اش گفتم که نمیخوام ببینمش...

و اینکه منو به حال خودم بذاره...

. . . .


حالم خیلی گرفته است...

امروز... قبل از این جریانات... داشتم پستی رو که وقتی باهاش آشنا شدم میخوندم... 

چه شب ِ قشنگی بود...

حیف...

و امروز...

من نشستم اینجا... دارم با بغض مزخرفات مینویسم که توی دلم نمونه...

گفت دلش پیشه ادریانه...

ولی چرا از خودش نپرسید که دل ِ من کجاست...

چرا از همون اول مثه بچه آدم نگفت که بابا اون شبو بیخیال... من یکی دیگه رو دوست دارم...

بعضی وقتا از واقع بین بودن و به قول خودمون Open Minded بودن ِ خودم حالم بهم میخوره...


یکی نیست بگه آخه بچه ! نونت نبود... آبت نبود... دردت چی بود که بهش اجازه دادی ادریان رو ببینه... حالا گذاشتی... مرگ بگیری ! چرا وقتی که گفت فکر میکنه هنوز نسبت بهش احساساتی داره چارتا بارش نکردی که حساب کار دستش بیاد؟ حالا نکردی؟ جهنم! دیگه چه دردت بود که گفتی "خودت میدونی... خودت تصمیم میگیری... اگه دلت با اونه برو با اون..."

جدی چه دردت بود؟

آقا مرگت چی بود؟

به من بگو! میخواستی نشون بدی چه پسری هستی؟ مرگ! میخواستی ژست بگیری و بگی منم آره؟ ای مرگ!!!!!!!!!!!!!


. . . . . . .. 

زین چرندیات که بگذریم ، درحال گوش دادن به موسیقی ِ غنی ِ " ULVER " ام.

گویا رنگهای تیره با سایه روشن های مالیخولیایی اش را در آن امبینت ِ تاریک به نمایش گذارده.

همچون تابلوی نقاشی ای که در زیر نور چراغ زیباتر از همیشه مینماید...


درد و رنجهایند که انسانها را میسازند... مسائل باید به اندازه ی کافی محکم باشند که بتوانند انسانی را تغییر دهند.. و از سان ِ شدتشان است که دردناکند.

هرچه شدتشان بیشتر باشد تو را قوی تر میکنند...

مثل آن سخن ِ معروف نیتچه که هم اکنون (ساعت 3:53 دقیقه ی بامداد) فراموش کرده ام... همان که چیزی بدین مضموم میگوید " هر چیز که مرا نکشد ، قوی تر ام میکند" ....


اصلاً با نصرت رحمانی موافق نیستم... نیتچه با آفتاب سایه نساخت...


هر آینه ، دردی از من ِ مبتلا دوا نمیکند این سخنان ِ دیروقت و این هزیان های خواب آلوده.


نجواها باری ، در ذهن میغلتند...

و من کلماتم را میابم. و درجایشان مینشانم.

بی هدف...

برای گفتن هیچی...

و شاید برای نگفتنش...


باری دقایق میگذرند...

بوسه ها فراموش میشوند... گرمای آغوشها سرد میشود... افکار محو میشند... زخم ها پوست میشوند و بعد من میشوند.

و من میشوم نویسنده ای چون من! که وبلاگهایش را همه اش مورد لطف و عنایت قرار میدهند و اجازه ی دسترسی را نمیدهند!


و در آخر باید بگویم... دلم نمیخواهد فراموشش کنم. اما چاره چیست؟ فردا باز هم خورشید خواهد درخشید. حتا زردتر از امروز و دیروز و دیروزهایش.



 ---------------------------------------------------


پی نوشت : کسی گروه ِ " امبینت " ِ بیکلام میشناسه ؟ چیزی که ارزش داشته باشه!


00016

مست و از خود بی خودم...


چه خوردم؟


یک بطری آبجو و 2 لیوان پر ودکای درست و حسابی!

و البته غذایی که دوستانم درست کردند...


اما همه چیز تا حدودی اشتباه رفته است...

سامانتا و ادریان. من و سامانتا. من و مدرسه. با آن مردک ِ انگلیسی ِ مضحک...


مستم...


و با مستی ام خانه آمدم.

اما کسی نفهمید که مستم.


و چه حس خوبی ست...


Comfortably Numb را گوش میدهم...

یاد روزهای گذشته...

دلم میخواهد بعد از این آهنگ آهنگهایی منهدم کننده گوش بدهم...

 my dyin bride ؟ 

نه... از آن هم نابود کننده تر...

یک چیز ِ سوزناک!

Secret Garden...

بهترین انتخاب!



خواب آلوده ام...

اما آلوده نیستم...

بدون سوال

بدون جواب

تنها من ام...

تنها زنده ام...

تنها به چیزها فکر میکنم...

و البته این دلیل زنده بودنم نیست.


گردن بندم را باز کردم...

نمیدانم چرا

ولی باز کردم...

درحال مردن ام...


باز هم آهنگ را عوض میکنم.

Electricity  از لیورپولی ها...

چقدر که احساس عجیبی ست...

هنگامی که من از سامانتا میشونم که عاشقت نیستم


ناراحت و دل شکسته میشوم.

اما متوجه و آگاهم...

روزها دیر میگذرند...

و من هربار مست تر از گذشته میشوم...


سر درد...

سر درد


ARE YOU THERE 

. . . . . 


00015

با چشم ها

ز حیرت این صبح نا به جای

خشکیده بر دریچه ی خورشید چارطاق

بر تارک سپیده ی این روز پا به زای،

دستان بسته ام را

آزاد کردم از

زنجیره های خواب.

فریاد برکشیدم:

اینک -»

چراغ معجزه

مردم!

تشخیص نیم شب را از فچر

در چشم های کوردلی تان

سوئی به جای اگر

مانده ست آنقدر،

تا

از

کیسه تان نرفته، تماشا کنید خوب

در آسمان شب

پرواز آفتاب را!

با گوش های ناشنوائی تان

این طرفه بشنوید:

در نیم پرده ی شب

« ! آواز آفتاب را

دیدیم! »

(گفتند خلق نیمی)

«! پرواز روشنش را. آری

نیمی به شادی از دل

فریاد بر کشیدند:

با گوش جان شنیدیم »

«! آواز روشنش را

باری

من با دهان حیرت گفتم:

ای یاوه »

یاوه

یاوه،

خلائق!

مستید و منگ؟

یا به تظاهر

تزویر می کنید؟

از شب هنوز مانده دو دانگی

ور تائبید و پاک و مسلمان،

نماز را

«! از چاوشان نیامده بانگی

هر گاو گند چاله دهانی

آتشفشان روشن خشمی شد:

این گول بین، که روشنی آفتاب را »

« از ما دلیل می طلبد

توفان خنده ها...

خورشید را گذاشته، -»

می خواهد

با اتکا به ساعت شماطه دار خویش

بیچاره خلق را متقاعد کند

که شب

«. از نیمه نیز بر نگذشته ست

توفان خنده ها...

من

درد در رگانم

حسرت در استخوانم

چیزی نظیر آتش در جانم

پیچید.

سرتاسر وجود مرا

گوئی

چیزی به هم فشرد

تا قطره ئی به تفتگی خورشید

جوشید از دو چشمم.

از تلخی تمامی دریاها


در اشک ناتوانی خود ساغری زدم.

آنان به آفتاب شیفته بودند

زیرا که آفتاب

تنهاترین حقیقت شان بود،

احساس واقعیت شان بود.

با نور و گرمیش

مفهوم بی ریای رفاقت بود

با تابناکش

مفهوم بی فریب صداقت بود.

( ای کاش می توانستند

از آفتاب یاد بگیرند

که بی دریغ باشند

در دردها و شادی هاشان

حتی

با نان خشکشان. –

و کاردهای شان را

جز از برای قسمت کردن

بیرون نیاورند.)

افسوس!

آفتاب

مفهوم بی دریغ عدالت بود و

آنان به عدل شیفته بودند و

اکنون

با آفتابگونه ئی

آنان را

این گونه

دل

فریفته بودند!

ای کاش می توانستم

خون رگان خود را

من

قطره

قطره

قطره

بگریم

تا باورم کنند.

ای کاش می توانستم

- یک لحظه می توانستم ای کاش –

بر شانه های خود بنشانم

این خلق بی شمار را

گرد حباب خاک بگردانم

تا با دو چشم خویش ببینند که خورشیدشان کجاست

و باورم کنند.

ای کاش

می توانستم!



احمد شاملو - با چشم ها