Nevermore گروهی ست امریکایی که در سال 91 تشکیل شد. اشعار این گروه سیاسی ، فلسفی ، اجتماعی هستند.
این گروه با اشعار بسیار عمیق و موسیقی ِ گیرایش شناخته میشود.
سبک اینگروه در سالهای ابتدایی Power و Thrash بود ، اما رفته رفته به سمت ِ Progressive Power میل پیدا کرد.
بر خلاف گروههای معمول ِ امریکایی این گروه کارهای به یادماندنی ِ بسیاری دارد. گروههای امریکایی معمولا چندان در مبحث موسیقی ماندنی نیستند. و از نظر سبک هم معمولا سبکهای آلترناتیو به علاوه ی Speed و Heavy و Thrash کار میکنند. و کمتر گروهای جدید و قوی در آنها رشد میکنند.
اولین چیزی که میخواهم بنویسم ،از آهنگ ِ Insignificant و شعرش است.
شاید بهتر باشد ابتدا شعر را ترجمه کنم و ادامه دهم.
Insignificant:
Ours is not to question the reasons why
Crippled indecision repeats the path I once denied
Insignificant, am I?
The color of sundown, of crimson sky
The beauty that breaks down
And gives the day unto the night
[Chorus:]
And then one day you'll realize
Just a speck in the spectrum
Insignificant, am I?
And then one day you'll realize
The beauty that breaks down
Never knows the reason why
Scan my horizon as blue turns to black
The sky is gone again
And all beneath are born to die
Insignificant, am I?
[Chorus]
The brother of sundown
Has bleached away my past
To look into the sky
If only for one last time
[Chorus]
The brother of sundown has bleached away my past.
To look into the sky if only for one last time
بی ارزش:
وظیفه ی ما نیست که دلایل را بپرسیم
دو دلی ِ گمراه کننده ، روشی را که من نقضش کردم تکرار میکند
آیا من ناچیز و بی ارزش ام؟
رنگ ِ غروب خورشید و آسمان ِ سرخ
زیبایی که فروپاشی کرده
و روز را به شب تبدیل میکند
و در نهایت یک روز خواهی فهمید که آیا من
- همانند ِ نقطه ای در طیفهای نور-
ناچیز ام؟
و بالاخره روزی خواهی فهمید که
آن زیبایی که فروپاشی میکند ،
هرگز دلیلش را نمیداند.
در افق هایم بنگر و ببین که چگونه آبی ِ آسمان به سیاه تبدیل میشود
آسمان باری دیگر مرده است
و هر آنچه در زیر آن است ، محکوم به مرگ است
آیا من ناچیزم؟
برادر ِ غروب ِ آفتاب
گذشته ام را پاک میکند
تا به آسمان نگاه کنم
حتا اگر برای آخرین بار باشد
- - - - -
بسیار خوب.
این ترجمه نسبتا گویاست که منظور اصلی چیست.
همان طور که مشخص هم هست ، این آهنگ از نظر ِ تم ِ شعری (Lyrical Theme) فلسفی ست. امیدوارم البته به این رشد فکری رسیده باشید که فلسفه تنها خدا و ماده و دیدگاههای "ماکروسکوپیک" نیست و همین مبحث که ما در این دنیا چه میکنیم ، خود اقیانوسی بیکران است که واقعا کسی هنوز جوابی قاطع برای این پرسش پیدا نکرده ست.
آیا ما واقعا بی ارزش و کوچک هستیم؟
آیا غیر از این است که همانند ِ "فوتونی در نوری بینهایت" هستیم؟
بیش از 6 ملیارد انسان به همراه میلیاردها هزار میلیارد موجود دیگر روی زمین زندگی میکنند. زمینی که حتا نمیشود آن را به قطره ای در اقیانوس تشبیه کرد... جهانی بی انتها رو به رویمان است. و ما به دنبال ِ هوس و خوشی هستیم.
چشمانمان را با کاغذهای رنگی و چراغها و دهانهامان را با نوشیدنیها پر کرده ایم. گوشهایمان جز مزخرفات ِ عده ای کم خرد چیزی نمیشنوند.
معمولا کسانی نیستیم که بخواهیم از عقل استفاده کنیم.
بیشترین اهمیت را برایمان ، شکمهامان دارد.
بعد از آن ، اندامهای ت ن ا س ل ی مان.
و اگر خواب و دیگر مشغولیتهای بی ارزش به ما مجال دهد به عقل رجوع میکنیم.
اما بسیار کم پیش میآید که به دنبال ِ پرورش عقل برویم. تا شاید آن افقهای بیکران را کشف کنیم...
و همین گونه ست که Nevermore در آهنگ ِ بعدی از همین آلبوم – Dead Heart In A Dead World – به یک مسئله ی فلسفی دیگر میپردازد.
اینبار یک مسئله ی اصلی ست. یکی از ارکان ِ بوجود آورنده ی فلسفه. یعنی وجود
Believe In Nothing
Into a strange new world, into the after
All your tears might find you've fallen too far
Take another look, take another ride
Can't we make them leave the hate behind
And I still believe in nothing
Will we ever see the shape of tomorrow?
Into the empty storm, into the formless loss of hope,
Where we can forget the game
And I still believe in nothing
Will we ever see the cure for our sorrow
Nothing is sacred when no one is saved
Nothing's forever so count your days
Nothing is final and no one is real
Pray for tomorrow and find your empty still
Nothing
اعتقاد به نیستی:
در دنیایی جدید و غریبه ، در آینده
تمامی اشکهایت ممکن است بفهمند که تو در دوردستها سقوط کرده ای
نگاهی دیگر بینداز ، باری دیگر جست و جو کن
ما نمیتوانیم که آنها را مجبور کنیم که "تنفر" را پشت سر بگذارند
و من هنوز هم به چیزی اعتماد ندارم
آیا مطئنا ٌ شکل و روی فردا را خواهیم دید؟
در طوفانی پوچ و در فقدان ِ بیشکل ِ امید
جایی ست که میتوانیم این بازی را فراموش کنیم
و من هنوز هم به چیزی اعتماد ندارم
آیا قطعا ما مینوانیم شفایی برای رنجهایمان پیدا کنیم؟
هنگامی که هیچ کس در امان نیست ، نیستی مقدس است
نیستی همیشگیست ، پس روزهایت را بشمار
نیستی قطعی و نهایی ست و هیچ کس حقیقی نیست
برای فردایت دعا کن و آرامش ِ پوچت را بازیاب
نیستی...
- - - - -
این آهنگ برایم بسیار جالب است. جایی که میگوید "نمیتوانیم آنها را مجبور کنیم که نفرت را پشت سر بگذارند" یک شاهکار است.
و همین طور اعتقادات ِ جالبی که در این آهنگ با زبان ِ موسیقی به خوبی بیان شده ست .
شاید این دنیا رویایی شوم است که بر سر ِ من و شما نازل شده ست.
شاید اینجا همان بهشت و جهنم است. و شاید هم هیچ نیست...
ولی بی شک هرچه که هست ، نیستی از هستی ِ بدین سان زیبا تر است.
چه کنم...؟ هرچه میخواهم تمام کنم این نوشته را ، نمیشود. همه اش آهنگی بهتر را میبینم.
اینبار ، آهنگ ِ فوق العاده ی Dead Heart In A Dead World ...
صدای *Buzz در ابتدای این آهنگ بسیار تصویر ِ حقیقیی را به ما نشان میدهد.
صدای نواختن ِ گیتار را به همراه ِ این "نویز" های زیبا میشنویم. صدای Warrel Dane هم به این صدا اضافه میشود. قطعه ای دکلمه مانند میخواند و بعد آهنگ شروع میشود. با همان زیتمهای سریع و تکنیکی ِ خاص ِ Nevermore.
Dead Heart In A Dead World
To see the last survivor fall
To see their bastards sons against the wall
To see the emptiness as we decay
I see the world is dead, I am betrayed
Dead heart in a dead world
Dead heart in a dead world
This rotten hole that I call home bled dry again
This lesion marked upon my soul
Left an empty hanging man
Across the fields, into the sea
To find the light from within
Out of this lake I've tried to crawl
I think I'm there and then again I fall
Again I fall
Burn your gods and kill the king
Subjugate your suffering
Dead heart, in a dead world
We must remember wounds so deep
Take time to heal
And sometimes though we struggle still
Life seems surreal
Emotions turned to cold dead wood
Can still have life once more
The door that slammed upon your heart
Torn away, torn away
Burn your gods and kill the king
Subjugate your suffering
Dead heart, in a dead world
Burn your gods and kill the king
Subjugate your suffering
Dead heart, in a dead world
Dead heart, in a dead world
قلبی مرده در جهانی مرده:
دیدن سقوط ِ آخرین بازمانده
دیدن ِ کودکان ِ حرامزاده شان در مجاور دیوار
دیدن پوچی در هنگامی که در حال فاسد شدن هستیم
دیدم که دنیا مرده ست ، پس تسلیم شدم.
قلبی مرده در جهانی مرده
قلبی مرده در جهانی مرده
این شکاف ِ فاسد که من آنرا خانه نامیده ام ، باری دیگر خونریزی میکند
این جراحت بر روی جانم ،
تصویر ِ فردی محکوم به اعدام را نقش زده است.
آنسوی دشت و درون دریا
به دنبال پیدا کردن ِ نوری از درون هستم
در خارج از این دریاچه ، تلاش کرده ام که بخزم
فکر میکنم من آنجا هستم و باری دیگر سقوط خواهم کرد
باری دیگر سقوط خواهم کرد.
خدایانتان را بسوزانید و پادشاه را به قتل برسانید
دردهایتان را مطیع خویش سازید
قلبی مرده در جهانی مرده.
ما باید جراحات را عمیقا به خاطر آوریم
برای درمانشان وقت بگذار
گرچه گاهی اوقات با آرامش کشمکشهایی میکنیم...
زندگی سورئال به نظر میرسد.
عواطف به چوبهای سرد تبدیل شده اند
آیا هنوز هم میتوانیم زندگانی را باری دیگر داشته باشیم؟
آن دری که به شدت بر فراز قلبت بر هم کوبیده شد
قلبت را چاک چاک کرد...
خدایانتان را بسوزانید و پادشاه را به قتل برسانید
دردهایتان را مطیع خویش سازید
قلبی مرده در جهانی مرده.
- - - - -
این آهنگ بی شک یک شعر ِ سیاسی دارد.
و به نظر من بر ضد ِ یهودیت.
میگویم بر ضد یهودیت منظورم اسرائیل است. چرا که میگوید " دیدن ِ کودکان ِ حرامزاده شان در مجاور دیوار ".
همان طور که میدانید یهودیان در کنار ِ دیوار ِ "نامقدس" شان دعا میخوانند. دیوار را میبوسند و . . .
اینجا هم منظور از مجاور در واقع حالتی ست که یک فرد رو به دیوار می ایستد. اصلا کلمه ی مورد استفاده ، Against است. به معنی ِ در مقابل ِ چیزی ایستادن به صورتی که رویمان به سمت آن چیز باشد.
همان طور هم که معلوم است این شعر از جنگ شکایت میکند.
بی شک میدانید که منظور از "این شکاف ِ فاسد که من آنرا خانه مینامم" کره ی زمین است. کره ی زمینی که در خون غسل تعمید داده شده ست.
مشخص است که از این نظام ِ کریه ِ سیاسی ِ کشورهای دنیایمان خسته شده ست. همه مان خسته شده ایم. جنگ بر سر ِ قدرت. بر سر ِ خاک. بر سر ِ مال واموال. بر سر ِ هر چیز ِ کوچک و هر چیز ِ بزرگ... به عنوان ِ حسن ِ ختام ، شعری که با نوشتن ِ این چند سطر به ذهنم آمد را برایتان مینویسم.
از عموهایت ( اثر ِ ا.شاملو ) :
نه به خاطر آفتاب نه به خاطر حماسه
به خاطر سایه ی بام کوچکش
به خاطر ترانه ئی
کوچک تر از دست های تو
نه به خاطر جنگل ها نه به خاطر دریا
به خاطر یک برگ
به خاطر یک قطره
روشن تر از چشم های تو
نه به خاطر دیوارها – به خاطر یک چیز
نه به خاطر همه انسان ها – به خاطر نوزاد دشمنش شاید
نه به خاطر دنیا – به خاطر خانه تو
به خاطر یقین کوچکت
که انسان دنیائی است
به خاطر آرزوی یک لحظه ی من که پیش تو باشم
به خاطر دست های کوچکت در دست های بزرگ من
و لب های بزرگ من
بر گونه های بی گناه تو
به خاطر پرستوئی در باد، هنگامی که تو هلهله می کنی
به خاطر شبنمی بر برگ، هنگامی که تو خفته ای
به خاطر یک لبخند
هنگامی که مرا در کنار خود ببینی
به خاطر یک سرود
به خاطر یک قصه در سردترین شب ها تاریک ترین شب ها
به خاطر عروسک های تو، نه به خاطر انسان های بزرگ
نه به خاطر شاهراه های دور دست
به خاطر ناودان، هنگامی که می بارد
به خاطر کندوها و زنبورهای کوچک
به خاطر جار بلند ابر در آسمان بزرگ آرام
به خاطر تو
به خاطر هر چیز کوچک و هر چیز پاک به خاک افتادند،
به یاد آر
عموهایت را می گویم
از مرتضی سخن می گویم.
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
*= در ایران با کلمه ی بسیار شایع ِ Noise یا نویز شناخته میشود. صدایی که هنگامی که یک بلندگو مدتی با صدایی بیشتر از توانش آهنگی پخش میکند آن را نیز "ساطع" میکند. شبیه صدای وز وز. کسانی که از گیتار الکتریک استفاده میکنند اگر از کابل (Cable) ِ خوبی استفاده نکنند و آمپلی فایر را روشن کنند آن را خواهند شنید. –
میدانی چرا دیگر از بالا نمیتوانم ببینم برادر؟ چون از پرهایم ، شیطان ، بالشی ساخت تا زیر سر گزارد و شب را آسوده سپری کند.
فکر که میکنم ، می بینم یک دلیل میتواند آن باشد که جز روزمرّگی به ذهنم وارد نمیشود که چیزی بخواهد خارج شود... و اینها ، همان طور که گفتی ، بی ارتباط با سام3 نیست.
بعد از خواندن ِ وبلاگ ِ سامان ، حس می کنم که باز هم میخواهم بنویسم.
فکر میکنم که باید بنویسم.
اما قبلش می روم و صورتم را اصلاح میکنم. به قول ِ پدرم ، می شوم مثل ِ جهودها! سبیل هایم را میتراشم و ریش هایم را میگزارم.
هوای بیرون ِ خانه مه آلود است.
دلم میخواهد بیرون بروم و سیگار بکشم. نمی شود. نه سیگار دارم ، نه میتوانم از خانه بیرون بروم.
در جای ِ همیشه گی ام مینشینم. خسته از یک روز مطالعه ی مزخرفات ِ فیزیک و همه ی آن سردرد آورها...
دلم میخواهد سامانتا را ببینم.
اما حرفی ندارم که به اش بزنم. پس دستم را از تلفن ِ همراه ام میکشم.
چشمانش را جلوی چشمانم می آورم.
دوباره تمامی حرفهایم را از روز ِ اول تا دیشب به اش می گویم.
صورتش را می بینم.
به خوبی بر اندازش میکنم.
* * *
آن روز که " اِیدرگاتان" پیاده شدیم..
رو به رویمان یک گورستان بود. قدم زدیم و از کنارش گذشتیم. از کنارش گذشتیم ، از گورستان ِ نزدیک ِ خانه مان سر در آوردم! آن روز ِ سرد تر از همیشه با بادهای بیرحمی که در صبح ِ زود ، با زوزه هاشان روح ِ درختان را میترساندند. و سپس آن روز که جاکتم را به اش دادم. در "گُرد" ِ رو به روی محل ِ استقرار ِ موقتی ام نشسته بودیم. همه شان را دقیقاً مرور میکنم.
* * *
به دنیا که باز میگردم ، خودم را در حال ِ چت کردن با سامان می بینم.
از درام ست میگوید...
و من می وتلخم از افکار...
و تکه های سبز ِ کرمهای درون ِ سرم ، بر روی کیبورد و صفحه ی نمایش ِ لپ تاپ ام میپاشند...
چرخ می خورد زندگی
حول ِ محور فرضی ِ من
و روی شانه هایم.
از خستگی نمینالم...
از ردپا هاست
روزها شب نشده ، روزی دیگر شروع میشود
و من ، شعار ِ همیشه ام را ، مدتی ست که فراموش کرده ام...
فراموش کرده ام که موسیقی ، بهترین و نزدیکترین همدم ام است. به هیچ کس نمی توانم تکیه کنم... هیچ کس... هیچ چیز...
نباید هم به هیچ کس و هیچ چیز تکیه کرد... به هیچ کس جز خودم. خودم هستم که دنیایم را میسازم.
و نه هیچ یک از دوستانم. و یا دشمنانم.
اصلاً دوست و دشمنی وجود نخواهد داشت. هنگامی که تنها خودم هستم.
شاید امروز ، روزی ست که من ، باید بر ضد ِ طبیعت فریاد کشم. و بگویم کافی ست. تا طبیعت مرا ببلعد و در آب ِ دهان ِ شوکران گونه اش هضم ام کند. و هنگامی که به شکر تبدیل شدم ، مرا جذب کند.
از دیشب تا به حال ، با سامانتا دعوایم شده ست.
فکر که می کنم ، می بینم شاید اصلا بودن با وی اشتباه است. شاید همان ادریان به دردش میخورد و نه من...
چندروزی ست که با این افکاری که خودم با رحم ِ نا باربرِ مغزم زاییده ام خودم را شست و شوی مغزی میدهم. درگیر ِ پیچیدگی هایی ساده تر از یک صفحه کاغذ ِ آبی ام - ناخواسته. و نا فهمیده. رنگها موی رگهای ریه هایم را میدرند و باز دمم را زهر آلود میکنند. و اینها مهار شده اند.
هم اکنون درحال ِ شست و شوی مغزی ِ خودم با حرفهای دلخواهم هستم...
من میتوانم خودم فکر کنم. و بفهمم. حتا میتوانم تصمیمات ِ اکنونم را درک کنم. میتوانم بر سر ِ خودم و این حالت ِ "پی ام اس" گونه ام فریاد بزنم تا مرا رها کند.
خسته شدم از این همه شناور بودن در هوا...
می خواهم بالهایم را بگشایم. و با یک جست ِ بلند ، به نهایت ها پرواز کنم.
به هیچ کس برای پرواز نیازی نیست. خودم بالهایم را میزایم.