-
dignwoig
دوشنبه 26 مهرماه سال 1389 21:24
Nevermore گروهی ست امریکایی که در سال 91 تشکیل شد. اشعار این گروه سیاسی ، فلسفی ، اجتماعی هستند. این گروه با اشعار بسیار عمیق و موسیقی ِ گیرایش شناخته میشود. سبک اینگروه در سالهای ابتدایی Power و Thrash بود ، اما رفته رفته به سمت ِ Progressive Power میل پیدا کرد. بر خلاف گروههای معمول ِ امریکایی این گروه کارهای به...
-
من
جمعه 23 مهرماه سال 1389 21:21
http://enhedam.wordpress.com/ دیگر از بلاگ اسکای خسته شدم با این مسخره بازی هایش.
-
00037
دوشنبه 19 مهرماه سال 1389 19:01
میدانی چرا دیگر از بالا نمیتوانم ببینم برادر؟ چون از پرهایم ، شیطان ، بالشی ساخت تا زیر سر گزارد و شب را آسوده سپری کند. فکر که میکنم ، می بینم یک دلیل میتواند آن باشد که جز روزمرّگی به ذهنم وارد نمیشود که چیزی بخواهد خارج شود... و اینها ، همان طور که گفتی ، بی ارتباط با سام3 نیست. Every Day Is Exactly The Same- NIN I...
-
00036
یکشنبه 18 مهرماه سال 1389 19:12
بعد از خواندن ِ وبلاگ ِ سامان ، حس می کنم که باز هم میخواهم بنویسم. فکر میکنم که باید بنویسم. اما قبلش می روم و صورتم را اصلاح میکنم. به قول ِ پدرم ، می شوم مثل ِ جهودها! سبیل هایم را میتراشم و ریش هایم را میگزارم. هوای بیرون ِ خانه مه آلود است. دلم میخواهد بیرون بروم و سیگار بکشم. نمی شود. نه سیگار دارم ، نه میتوانم...
-
00035
یکشنبه 18 مهرماه سال 1389 18:21
چرخ می خورد زندگی حول ِ محور فرضی ِ من و روی شانه هایم. از خستگی نمینالم... از ردپا هاست روزها شب نشده ، روزی دیگر شروع میشود و من ، شعار ِ همیشه ام را ، مدتی ست که فراموش کرده ام... فراموش کرده ام که موسیقی ، بهترین و نزدیکترین همدم ام است. به هیچ کس نمی توانم تکیه کنم... هیچ کس... هیچ چیز... نباید هم به هیچ کس و هیچ...
-
00034
دوشنبه 12 مهرماه سال 1389 19:09
دوستی گفته بود که اوپت بلوز است... نمیدونم چرا این رو مینویسم و به قول ِ بعضی ها " کِشش " میدم. فقط مینویسم که بدونید... موسیقی ِ بلوز ، موسیقی ای ست ، در مورد مسائل ِ روزانه. اصلا دلیل ِ نام نهادن ِ این سبک به نام ِ بلوز هم همین است. البته نه آن بلوز که پوشیدنیست و نه آنکه به رنگ ِ آبی گفته میشود. بلکه این...
-
00033
چهارشنبه 7 مهرماه سال 1389 16:54
EMPYRIUM IS BACK الان هنوز 1 دقیقه نشده که این خبر رو از توی MS خوندم. ادامه ی مطلب رو برید تا ببینید متن اصلی یی که نوشته شده توست اون سایت راجع به این اتفاق. The German label Prophecy Production has issued the next statement on their official website : "We are incredibly happy to announce that EMPYRIUM, the...
-
00032
شنبه 3 مهرماه سال 1389 23:52
زندگی ِ من... مزخرفترین زندگی ها با سردرد های بعد از الکل و بوی سیگاری که میدهم هربار بعد از مهمانی ها و فهمیدن ِ پدرم حتماً بسیار خودخوری میکند، وقتی که میبیند من بوی سیگار می دهم چون هیچ به ام نمیگوید و یک نا مادری... یک " نا" مادر یک نازیبای ِ ترش خوی که یکسره به دنبال ِ سند و مدرکی ست که ما را خراب کند و...
-
00031
شنبه 3 مهرماه سال 1389 00:43
رنگ ِ پاییز... شروعی دیگر در امواج ِ مشوش ِ رنگهای گرم بر لباس درختان و سرمای خاص و زیبایش... و نم نم باران هایش پرواز ِ قطرات ِ روح های سرگردانمان به سوی نقطه ی مرکزی جهان و تمزکز ِ برگها برای فرود آمدن بهترین ام در کنار ام نشسته بود امروز و من در آغوشش غرقه و شعر ِ زیبایی را با موهایش نجوا میکرد و آفتاب به اش حسرت...
-
00030
سهشنبه 30 شهریورماه سال 1389 22:28
ساعت 11 و 10 دقیقه ی شبه و من دارم از خستگی میمیرم... فردا صبح قراره سامانتا رو ببینم. بعدش هم میرم مدرسه... اما مسئله اینجاست که امتحان ِ انلگلیسی هم دارم... من آخه نمیدونم این کلمه ها از کجا اومده! راستی یه کلمه ی عجیب که معنی ش یه چیزی مثل کمر بند ِ خودمونه... CUMMERBUND ... میتونین تو گوگل جست و جوش کنید ... نحوه...
-
00029
چهارشنبه 24 شهریورماه سال 1389 00:36
روزگار بسیار عجیب است. بسیار عجیب با من بازی میکند. * * * با افکارم ، طرح اش را میکشم. دقایقی به اش فکر میکنم. طرحش در فضا پخش میشود و من میبنم که چطور از پنجره به بیرون میرود. و دوباره همین چرخه تکرار میشود. امروز برای اولین بار ، عکسهایم در یک مجله ی آنلاین ِ عکاسی منتشر شد. و این حس ِ خوبی به ام داد. همچون صدای یک...
-
00028
پنجشنبه 18 شهریورماه سال 1389 21:41
فرار کرده از خانه! خانه؟!
-
00027
دوشنبه 15 شهریورماه سال 1389 18:31
میخواهم حرف بزنم، اگر دهانم باز شود... میخواهم بگریم ... های و های... خستگی از اندامهایم به هر سوی متشعشع میشود... به "علی" فکر میکنم و سیگارهای تلخی که میکشد... و عکسهای بی نظیرش... ایکاش که من هم به اندازه ی او میدانستم. * * * بسیار خسته ام. حوصله ندارم. و باز هم ماجراهای پیش ِ پا افتاده ی من... و ریسکهایی...
-
00026
جمعه 12 شهریورماه سال 1389 22:06
AWESOME نمیدونستم یه " دیگه نمیتونیم باهم باشیم " میتونه انقدر خوشحالم کنه! هورا!
-
00025
چهارشنبه 10 شهریورماه سال 1389 19:37
IT DOESN'T EVEN MATTER
-
00024
چهارشنبه 10 شهریورماه سال 1389 19:22
FUCK OFF this is for you to know
-
00023 P2
سهشنبه 9 شهریورماه سال 1389 21:50
خسته ام از تظاهر... میخواهم از دستش فرار کنم. گرچه اصلا نمیدانم اگر که میخواهمش یا نمیخواهمش! شاید اندکی زود است... نمیدانم... نمیشود با وی چونان نزدیک شد... چون در مدرسه ی ما درس میخواند... ....
-
00023
سهشنبه 9 شهریورماه سال 1389 21:01
نیاز دارم که با کسی صحبت کنم... نشسته ام و احمد شاملو گوش میدهم... میترسم اگر از حالت ِ خاصی که دارم خارج بشوم ، کلمات از ذهنم بروند... باید یاد بگیرم که تمرکز کنم. نباید از مغزم برای تنها یک کار استفاده کنم... باید مغزم چندکار را هم زمان با هم انجام دهد... به موسیقی ِ شلوغی گوش میدهم و ریاضیات حل میکنم. به احمد شاملو...
-
00022
شنبه 6 شهریورماه سال 1389 17:59
" چرا...؟ چون اون خیلی دوسم داره یا چون تنهام؟" - - - - - - - - - - - - - - - - دیگر حالم از این اوضاع بهم میخورد. انقدر که دخترهای مختلف در یک مدت کوتاه وارد و خارج شده اند... دیگر نمیخواهم که آنها آنجا در گوشه ای از خاطرات ِ تل انبار شده ی من باشند. میخواهم دریا باشم. دریای Kattegatt ... آرام... سرد......
-
00021
سهشنبه 2 شهریورماه سال 1389 21:31
حوصله ندارم فردا به مهدی زنگ بزنم ... لعنتی این دختره از کله ی گندیده ی من بیرون نمیره... جون ِ مادرت منو بیخیال شو... انقدر نیا توی این صفحه ی کوچک ِ نمایش افکارم... خوب نیست که آدم کسی رو با امواج مثبت و منفی ای که میفرسه اذیت کنه. بخصوص که اون بدبختم خودش بیچارگیاش یه آسمون باشه. نمیدونید که چقدر به سمت ِ پست ر1ک...
-
00020
دوشنبه 1 شهریورماه سال 1389 22:36
امروز دوباره دیدمش... ای فریاد که چقدر سخت بود در چشمانش نگاه کردن و محکم ایستادن... ای فقان که چقدر سخت بود در چشمانش نگاه کردن : - " چرا هنوز بهم اس ام اس میدی؟ " سامانتا - " نمی دونم... میخوام ببینم روزاتو چطوری میگذرونی... چی کارا میکنی... " - " چرا ؟ " سامانتا -...
-
00019
جمعه 29 مردادماه سال 1389 18:43
20 ِ آگوست ِ 2010 و از 23وم مدارس یک بار دیگر آغاز میشوند. تصمیم دارم تا به خودم فشار بیاورم تا هرچه سریعتر این دوران ِ مضحک را بگذرانم. بایستی 150 واحد را به صورت انتخابی بخوانم... و همین 150 واحد را نمیدانم چه کنم! انقدر که دروس مختلف را میخواهم بخوانم که از 150تا بالا میزند... " هنر و طراحی " ، "...
-
00018
دوشنبه 25 مردادماه سال 1389 23:27
we are all strangers in global illusion Wanting and needing impossible heaven... ما همه گی غریبه گانیم در این وهم جهانشمول... خواستار و نیازمند ِ بهشتی نا ممکن... Anathema-Pulled Under 2000 Metre A Second
-
00017
جمعه 22 مردادماه سال 1389 03:06
همیشه عدد 17 و 18 و همینطور 27 و 14 رو خیلی دوست داشتم... ایکاش یه پست خوب میبود... حیف... امروز سامانتا به ام " اس ام اس " داد... گفت که میخواد هم دیگه رو ببینیم... میدونستم چی میخواد بگه... وقتی تصمیمشو گرفته دیگه ملاقات نداره... به اش گفتم که نمیخوام ببینمش... و اینکه منو به حال خودم بذاره... . . . . حالم...
-
00016
چهارشنبه 20 مردادماه سال 1389 00:04
مست و از خود بی خودم... چه خوردم؟ یک بطری آبجو و 2 لیوان پر ودکای درست و حسابی! و البته غذایی که دوستانم درست کردند... اما همه چیز تا حدودی اشتباه رفته است... سامانتا و ادریان. من و سامانتا. من و مدرسه. با آن مردک ِ انگلیسی ِ مضحک... مستم... و با مستی ام خانه آمدم. اما کسی نفهمید که مستم. و چه حس خوبی ست......
-
00015
دوشنبه 18 مردادماه سال 1389 12:37
با چشم ها ز حیرت این صبح نا به جای خشکیده بر دریچه ی خورشید چارطاق بر تارک سپیده ی این روز پا به زای، دستان بسته ام را آزاد کردم از زنجیره های خواب. فریاد برکشیدم: اینک -» چراغ معجزه مردم! تشخیص نیم شب را از فچر در چشم های کوردلی تان سوئی به جای اگر مانده ست آنقدر، تا از کیسه تان نرفته، تماشا کنید خوب در آسمان شب...
-
00014
شنبه 16 مردادماه سال 1389 11:44
TO BE SELFISH
-
00012+1
جمعه 15 مردادماه سال 1389 20:24
حوصله ندارم. حالم اصلا خوب نیست. زندگی داره دوره سرم میچرخه... باید بشینم روی انگلیسیم دوباره کار کنم! نمیدونم چم شده... از اون روزی که با این بچه ها اون لعنتی رو کشیدم خیلی خراب شده احوالم! فکر کن منی که وقتی رفتم مدرسه همه دهنشون باز موند که من که از ایران اومدم چطوری انگلیسی رو مثل یه Nativeه امریکا حرف میزنم. و...
-
00012
پنجشنبه 14 مردادماه سال 1389 13:00
I don't know... Maybe I should write in English. As I feel more comfy with that nowadays. Enhedam.blogspot.com
-
00011
سهشنبه 12 مردادماه سال 1389 14:11
حوصله ام سر رفته ست. چرا سامانتا نمی آید یک دیگر را ببینیم؟ آه... باز دارم به دلیل اشتیاق خودم از دست کسی ناراحت میشوم. خسته کننده ام. خودم میدانم. باید اندکی تغییر کنم. باید رفتارم را تغییر کنم. " گنجشگ را زیادی سفت گرفته ام. اندکی باید مشتم را شل کنم" لعنتی. تنها یک نوع نوشتن به ذهنم میرسد. نیاز به خواندن...