-
00010
دوشنبه 11 مردادماه سال 1389 19:52
آیا هنوز هم چشمتان به دنبال یک زنگ از آن سر دنیا هست دوستان عزیزم؟ نمیتوانم. ن م ی ت و ا ن م... دلم برایتان تنگ شده ست. باور کنید یا نه.... دلم میخواهد احسان را ببینم. علی ها را. و حسین را. و از همه جالب تر امید را. و آن معلم فیزیک ِ همیشه خندانمان را. همان که با وی میگفتیم و میخندیدیم. و آن معلم ریاضی جدی و مسخره و...
-
00009
دوشنبه 11 مردادماه سال 1389 19:40
PARANOID
-
00008
یکشنبه 10 مردادماه سال 1389 20:38
با خبر درگذشت محمد نوری ست که غمناک شده ام... تلخ شده ام. و این غم در لا به لای مفاصلم رخنه کرده ست. و روحم را میخراشد. همچون چاقویی نوک تیز. و بازهم فلش بک میخورم... . . . . در ماشین نشسته بودیم. من ، پدرم ، مادرم. برادرم را یادم نیست. من انقدر کوچک بودم که نمیتوانستم جلو را ببینم. و تنها چیزی که میدیدم ، ضبط صوت ِ...
-
00007
یکشنبه 10 مردادماه سال 1389 02:27
امشب... یک شب باور نکردنی... شبی پر از حادثه های خوش آیند! (برخلاف انتظار! فکر میکنم که خدا یادش رفته ست که من اینجا هستم و باید بلایای خود را بر من فرود آورد!) . . . . شات های ودکا... و آبجوهای معروف... همان که لیورپولی ها بر روی پیراهن قرمزشان تبلیغش را میکنند! و آهنگها... و صد البته دوستان ِ نسبتا نزدیک من. . . . ....
-
00006
پنجشنبه 31 تیرماه سال 1389 23:38
لعنت به من... لعنت به من و لعنت به آن کتاب ِ شعر. لعنت به من و افکارم... امروز... برای دومین بار در این زندگی ِ نکبت بار ، دانه دانه اشگ های تنها سرپرستم را دیدم. رعشه از سردردهای نکبتی... و در اوج حماقت. منم. رنجهایی که کشیده ام هیچ اند. هیچ... زندگی سخت مرد را با حرفهایم سخت تر کردم. با حرفهایی که حتا متوجه شان...
-
00005
سهشنبه 29 تیرماه سال 1389 22:18
نمیدونم که چی میخوام بنویسم. فقط میدونم دنیا داره به دوره یک محور فرضی دوره سرم میچرخه. نمیدونم ... انگار این محوره یه رنگ خاصی داره... بنفش؟ نمیدونم... شاید بخاطر همون هدبندیه که آیدا برام گرفت! راستی چرا برام اونو گرفت؟ خودم مگه فلجم؟ خوب خودم میگرفتم دیگه! اما حالا دستش درد نکنه! یه یادگاری ارزشمنده برام. :) یه...
-
00004
جمعه 25 تیرماه سال 1389 02:06
روزی بد. و پاک کردن اندیشه هایی که بر روی 0 و 1 ها حک کرده بودم. چقدر باید تحمل کرد؟ دوستان تنها رنج میسازند. این در مورد 90% شان درست است. باری دیگر نوبت تیرگی ست تا وجود قدرتمندش را بر تنه ی ضعیف من تحمیل کند و شهوانی ترین بوسه ها را از روح من بگیرد. و تار پود اعصابم را همچون کاغذی که در مردابی از مرکّب فتاده ، سیاه...
-
00003
چهارشنبه 23 تیرماه سال 1389 14:41
چه بگویم؟ از جاذبه ای که مرا فرا گرفته بگویم؟ جاذبه ی تبدیل شدن به یک ماشین. بدون احساس. با آزادی ِ تمام. در زندگی روزمره. حوصله نوشتن را ندارم.
-
00002
سهشنبه 22 تیرماه سال 1389 10:48
امروز هم بارانیست. و من در ناله های کم قوت باد که از نای ِ پنجره میگذرد قلط میخورم. و مضراب را بر اندیشه هایم میکشانم تا ناله کنند. و میدانم اگر دوستانم به من نگفته اند که بیرون میخواهیم برویم برای چه ست... و میدانم که آنها بودن آن دخترهای فاحشه را به بودن من ترجیح داده اند. و میدانم... بسیاری چیزهای دیگر را. چیزهایی...
-
00001
دوشنبه 21 تیرماه سال 1389 12:54
روزی گرم. بوی گرماهای ایران... حتا در اینجا... تابستانی در اوج. هجوم زبانهای مختلف به ذهن من! کم کم دارم وارد مرحله ی گیج شدن می شوم. انگلیسی ! فارسی! سوئدی! فرانسه! عربی! اسپانیایی... همه گی یک جا؟! بسیار اتفاق افتاده که وقتی خواستم عربی بگویم سوئدی درش مخلوط کردم و به خوردشان دادم! خنده دار است... اما برای من ،...