00005

نمیدونم که چی میخوام بنویسم.

فقط میدونم دنیا داره به دوره یک محور فرضی دوره سرم میچرخه.

نمیدونم ... انگار این محوره یه رنگ خاصی داره... بنفش؟ نمیدونم...

شاید بخاطر همون هدبندیه که آیدا برام گرفت!

راستی چرا برام اونو گرفت؟ خودم مگه فلجم؟ خوب خودم میگرفتم دیگه! اما حالا دستش درد نکنه! یه یادگاری ارزشمنده برام. :)

یه شرایط ِ مسخره ای دارم اینروزا! غافل گیری دیروز... فقط قصدم یک بغل کردن ساده بود! نه ...

و این هم از امروزم! 

نمیدونم چی میخوام! 

اعتراف میکنم که به آیدا علاقه دارم. و اعتراف میکنم که امروز حسابی از دستش کلافه شدم! انقدر که تو خودش بود. و یه نگاه ساده ام به من ننداخت! ولی از این " خوشنود " ام که توی اون هتل ارواح (هاهاها! آخه امروز شهربازی بودیم) دستامو گرفته بود. به هر بهونه ای! میتونست مثل بقیه شونه هامو بگیره! حالا ما که راضییم! 


هنوز گیج میخورم...

فکر میکنم شاید باید این پست رو یه خورده ادبی تر مینوشتم... اما حوصله فکر کردن راجع به اش رو ندارم! پس میندازمش یه گوشه!

دلم میخواد یه چیزی بخورم...

گشنه ام شده.


و خیلی به حرف ِ نلیکا فکر کردم. فکر کرد اگر گفتم " مرگ به سراغم بیا"  ، روانی ام! 

یک چیزی هست... اونم اینکه صد البته که حق داره همچین برداشتی بکنه...

اما این فقط یک شیوه ی نوشتنه که من به اش عادت دارم.

سریع فکر میکنند آدم خل و چله و اینارو از روی دپرشن میگه! 

اشتباه!

00004

روزی بد.

و پاک کردن اندیشه هایی که بر روی 0 و 1 ها حک کرده بودم.

چقدر باید تحمل کرد؟

دوستان تنها رنج میسازند. این در مورد 90% شان درست است.

باری دیگر نوبت تیرگی ست تا وجود قدرتمندش را بر تنه ی ضعیف من تحمیل کند و شهوانی ترین بوسه ها را از روح من بگیرد.

و تار پود اعصابم را همچون کاغذی که در مردابی از مرکّب فتاده ، سیاه میکند.

سیاه به رنگ شبهای تیره ی زمستان.

به رنگ شبهای تیره ی دسامبر.

یکی از همان شبهایی که پا به این شوم خانه گذاردم.

افکارم متمرکز نمیشوند.

باز هم دعا میکنم که ایکاش امروز ... ااااااااه... باور کنید یا نه ، کلمات از ذهنم پریدند. تا بی نهایتها. تا به نقطه ای کوچک تبدیل شدند. و نیست شدند.

ایکاش از خوابی بر میخاستم. اما هرگز کسی مرا بیدار نخواهد کرد. هرگز. ولی ایکاش در همین خواب میمردم. بی زجر. ساده و دوست داشتنی. مرگی شیرین.

همچون مرگ خاطرات شیرین در ذهنم. همچون نادیده گرفتنش... همچون خود او...

مرگ! من تو را امشب طلب میکنم. خواهش میکنم به من بیا. 

00003

چه بگویم؟

از جاذبه ای که مرا فرا گرفته بگویم؟

جاذبه ی تبدیل شدن به یک ماشین.

بدون احساس.

با آزادی ِ تمام. در زندگی روزمره. 


حوصله نوشتن را ندارم.

00002

امروز هم بارانیست.

و من در ناله های کم قوت باد که از نای ِ پنجره میگذرد قلط میخورم.

و مضراب را بر اندیشه هایم میکشانم تا ناله کنند.


و میدانم اگر دوستانم به من نگفته اند که بیرون میخواهیم برویم برای چه ست...

و میدانم که آنها بودن آن دخترهای فاحشه را به بودن من ترجیح داده اند.

و میدانم... بسیاری چیزهای دیگر را. چیزهایی که هیچ نیستند. پس هیج نمیدانم.


رنگی نیست. جز سبز بودن درختان و خاکستری بودن آسمان و تیرگی آسفالت.


دلم زمستان میخواهد. و یک دنیا برف. و یک زندگی ِ راحت و یک تبر و خون.

شعرها را باران زمزمه خواهد کرد. و تو خواهی شنید. همچون دژاوویی روزانه. همچون خوابگردیی بی انتها. 

و یک گل زیر باران.

و آسمانی بر فرازش.

یک خورشید ِ خجالتی.

و رنگها در چشمان میپوسند. 

چشمانم سیاهی میرود. و ترس از تاریکی شروع میشود.

00001

روزی گرم.

بوی گرماهای ایران... حتا در اینجا...

تابستانی در اوج. هجوم زبانهای مختلف به ذهن من! 

کم کم دارم وارد مرحله ی گیج شدن می شوم. انگلیسی ! فارسی! سوئدی! فرانسه! عربی! اسپانیایی... همه گی یک جا؟! 

بسیار اتفاق افتاده که وقتی خواستم عربی بگویم سوئدی درش مخلوط کردم و به خوردشان دادم!

خنده دار است...

اما برای من ، سردرد آور تر از یک صدای بیپ پایدار تا بینهایت است. همچون پالسهای صدای طبیعت بر روی این بدن ِ کربنی.

رنگهای مداد رنگی.

روزها ساعت 11:30 تمام میشوند! و بعد از 3ساعت شروع میشوند!

فکر کنم ماه رمضان که برسد این اهل خانه از گشنگی اشگ بریزند! 

و من از ته دل به شان خواهم خندید! چرا که با اعتقادات فاسد شده شان زندگی شان را ویران میکنند...

و من هم مثل نیتچه در این فکرم که اگر انسان خدا را ساخته یا خدا انسان را!