00010

آیا هنوز هم چشمتان به دنبال یک زنگ از آن سر دنیا هست دوستان عزیزم؟

نمیتوانم.

ن م ی ت و ا ن م...

دلم برایتان تنگ شده ست. باور کنید یا نه....


دلم میخواهد احسان را ببینم. علی ها را. و حسین را. و از همه جالب تر امید را.

و آن معلم فیزیک ِ همیشه خندانمان را. همان که با وی میگفتیم و میخندیدیم. و آن معلم ریاضی جدی و مسخره و لوس. و صد البته آن معلم ِ دینی ِ اوا خواهر را! 

و دلم میخواهد حداقل یک بار دیگر هم که شده سر کلاس آن معلم هندسه ی ِ شوت بشینم. و محمد امین مسخره اش کند و او بر گردد و نفهمد و یکی از آن جلویی ها را با چک و لگد بیرون بیندازد و ما از شدت خنده زیر میزها به خودمان بپیچیم... اسمش چه بود... اسم معلم هندسه ی پرتمان ...

توکلی... آری! خودش است! توکلی... فکر میکنم...

گفتم توکلی... یاد حسین افتادم.

حسین توکلی که بینهایت دوستش میدارم. همیشه بعد از کلاس پیانو اش می آمد در خانه مان. به آژانسش میگفت که در خانه ما پیاده اش کند ... فقط برای آنکه مرا ببیند و با من باشد برای دقایقی...

دلم میخواهد اشگ بریزم... به شدت. های های... به یاد دوستانم. اما مدتهاست که قرار گذاشته ام به شان فکر نکنم.

اما به زودی به شان زنگ میزنم. باید اینکار را بکنم.

00009

PARANOID

00008

با خبر درگذشت محمد نوری ست که غمناک شده ام...

تلخ شده ام.

و این غم در لا به لای مفاصلم رخنه کرده ست. و روحم را میخراشد. همچون چاقویی نوک تیز.

و بازهم فلش بک میخورم...

. . . .

در ماشین نشسته بودیم. من ، پدرم ، مادرم. برادرم را یادم نیست. من انقدر کوچک بودم که نمیتوانستم جلو را ببینم. و تنها چیزی که میدیدم ، ضبط صوت ِ آن وانت نیسان آبی ست. همان که با آن بهترین خاطرات ِ باغ ِ ورامین را میساختیم. همان که در پشتش می نشستیم و همه ی راه را تحمل میکردیم...

محمد نوری میخواند. و زیباترین لحظات عمرم را می آفرید.

* در روح و جان من

می مانی ای وطن *


همیشه در قلب من خواهی ماند. ای استاد بزرگ.

و دوستت خواهم داشت. تا هنگامی که مرگ مرا به تو برساند.

00007

امشب...

یک شب باور نکردنی...

شبی پر از حادثه های خوش آیند! (برخلاف انتظار! فکر میکنم که خدا یادش رفته ست که من اینجا هستم و باید بلایای خود را بر من فرود آورد!)

. . . .

شات های ودکا...

و آبجوهای معروف... همان که لیورپولی ها بر روی پیراهن قرمزشان تبلیغش را میکنند!

و آهنگها...

و صد البته دوستان ِ نسبتا نزدیک من.

. . . .

و نمیدانم چه شد.... خود را در آغوش دختر دلخواهم یافتم.

دخترک باید همیشه بهترین باشد برایم.

" توماس " دست مرا گرفت و گفت : Don't leave her...

و من هم رهایش نکردم...

با نور ِ مجازاً زیبایی... دختر ِ زیبا در آغوشم بود. 

با ریتم ِ مضحک آهنگ می رقصیدیم و یک دیگر را در آغوش می کشیدیم...

هر بار محکمتر از بار قبل...

پیشانی ام را بر پیشانی اش چسباندم. در چشمانش نگاه کردم...

زیبا بودند.

و درخشان.

و من خود را در آنها گم کردم. چرا که " چشم ها پنجره ای بر نفس هستند." و من از پنجره به داخل سرکی کشیدم.

زیبایی بود که در آنها جا خوش کرده بود.

و لبهایم لبهایش را بوسید. و راستش را بخواهید ، مزّه ای نبود جز آبجوی ِ با طعم توت فرنگی!!!!

اما بسیار خوش آیند بود.

گرچه " میشل" من را رها نمیکرد ... همه اش اذیت ام میکرد... که دیگر مجبور شدم دست از بوسیدن بکشم و انگشت وسطم را به "میشل" ِ عزیز نشان دهم!

"سامانتا" پرسید : " چیکار میکنه؟" 

- : " اذیتم میکنه!"

و باری دیگر غرق در بوسه...

. . . . 

نمیدانم تاثیر این الکل لعنتی بود بر اش یا چه... به هرحال بی نظیرترین لحظاتم را داشتم... 

. . . .

باری دیگر در بالکن خودم را در آغوشش یافتم...

سیگاری را با هم می کشیدیم... 

و من با تمام وجود دوستش میدارم.

شاید بتوانم بگویم دختری بی نظیر به نظر میرسد.

و باز هم غرق در بوسه شدیم...

و او از دهان خود زندگی را به من منتقل میکرد.

و با هر بوسه اش ، امیدهایم را ، یکی یکی زنده میکرد.

از بین آن همه دوست ، وقتی که میخواست برود ، بسته ی سیگارش را به من داد!...

شاید چیز مسخره ای به نظر برسد. میگویید یک بسته سیگار که قابل این حرفها را ندارد... اما چنین نمیگفتید اگر اینجا زندگی میکردید.

و من عشق را در حرکاتش حس کردم...

. . . 

هنگام خداحافظی بود.

و زیبایی هایش را داشتم نظاره میکردم. 

در آغوش کشانیدمش.

و بوسیدمش.

. . . .

و همه ی دوستانم داشتند از خوشحالی بال در می آوردند.

"رومان" و " اکیسی" از همه بیشتر.

هر دو دختر اند. ولی دوستانی خوب...

هردو مرا بوسیدند و به ام تبریک گفتند و من از همه خوشحال تر بودم.

. . . .

"میشل" مست و خراب بود. خراب ِ خراب. به همه چیز بند میکرد.

و من تنهایشان گذاشتم.

خسته بودم. 

و ساعت 1:30 بود. میتوانستم تا صبح بمانم. اما دیگر نمیخواستم.

دلم برای ِ " سامانتا" تنگ شده بود. 

و نمیدانستم چه کنم.

میخواستم او بیشتر پیش من می ماند. و با من می بود و ما میرقصیدیم. صحبت میکردیم.

به اش خیره میشدم. در اش غرق میشدم.

اما نمیتوانست.

یادم باشد بی خودی به اش گیرهای الکی ندهم.

یادم باشد او بی نظیر است.

یادم باشد که هرگز دیگر به "ناتالی" ِ نژادپرست ِ اهل " چس گولاخ تپه" فکر نکنم.

فقط به او.

و یادم باشد زیاد از حد لوسش نکنم.

و همینطور یادم باشد که او هم یک دختر است.

و همچنین که او را "باید" بفهمم.

و با وی باشم.

تا همیشه ها...

آری ... این است آرزوی من.

پروردگار من... ای طبیعت ِ بیکران... چیزها را چنان بچین که من با او تا همیشه بمانم.

(و قضاوت نکنید. اگر گفتم پروردگار من! من به خدا ایمان ندارم. بلکه به طبیعت که مادر همه چیز است اعتقاد دارم.)

نقطه!

00006

لعنت به من...

لعنت به من و لعنت به آن کتاب ِ شعر.

لعنت به من و افکارم...


امروز... برای دومین بار در این زندگی ِ نکبت بار ، دانه دانه اشگ های تنها سرپرستم را دیدم.


رعشه از سردردهای نکبتی...

و در اوج حماقت.

منم.

رنجهایی که کشیده ام هیچ اند. هیچ...


زندگی سخت مرد را با حرفهایم سخت تر کردم. با حرفهایی که حتا متوجه شان نبودم! 

لعنت بر من باد!