00035

چرخ می خورد زندگی

حول ِ محور فرضی ِ من

و روی شانه هایم. 


از خستگی نمینالم...

از ردپا هاست


روزها شب نشده ، روزی دیگر شروع میشود

و من ، شعار ِ همیشه ام را ، مدتی ست که فراموش کرده ام...

فراموش کرده ام که موسیقی ، بهترین و نزدیکترین همدم ام است. به هیچ کس نمی توانم تکیه کنم... هیچ کس... هیچ چیز...

نباید هم به هیچ کس و هیچ چیز تکیه کرد... به هیچ کس جز خودم. خودم هستم که دنیایم را میسازم.

و نه هیچ یک از دوستانم. و یا دشمنانم.

اصلاً دوست و دشمنی وجود نخواهد داشت. هنگامی که تنها خودم هستم.

شاید امروز ، روزی ست که من ، باید بر ضد ِ طبیعت فریاد کشم. و بگویم کافی ست. تا طبیعت مرا ببلعد و در آب ِ دهان ِ شوکران گونه اش هضم ام کند. و هنگامی که به شکر تبدیل شدم ، مرا جذب کند. 


از دیشب تا به حال ، با سامانتا دعوایم شده ست. 

فکر که می کنم ، می بینم شاید اصلا بودن با وی اشتباه است. شاید همان ادریان به دردش میخورد و نه من...

چندروزی ست که با این افکاری که خودم با رحم ِ نا باربرِ مغزم زاییده ام خودم را شست و شوی مغزی میدهم. درگیر ِ پیچیدگی هایی ساده تر از یک صفحه کاغذ ِ آبی ام - ناخواسته. و نا فهمیده. رنگها موی رگهای ریه هایم را میدرند و باز دمم را زهر آلود میکنند. و اینها مهار شده اند.

هم اکنون درحال ِ شست و شوی مغزی ِ خودم با حرفهای دلخواهم هستم...

من میتوانم خودم فکر کنم. و بفهمم. حتا میتوانم تصمیمات ِ اکنونم را درک کنم. میتوانم بر سر ِ خودم و این حالت ِ "پی ام اس" گونه ام فریاد بزنم تا مرا رها کند.

خسته شدم از این همه شناور بودن در هوا... 

می خواهم بالهایم را بگشایم. و با یک جست ِ بلند ، به نهایت ها پرواز کنم.


به هیچ کس برای پرواز نیازی نیست. خودم بالهایم را میزایم.


 



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد