چرخ می خورد زندگی
حول ِ محور فرضی ِ من
و روی شانه هایم.
از خستگی نمینالم...
از ردپا هاست
روزها شب نشده ، روزی دیگر شروع میشود
و من ، شعار ِ همیشه ام را ، مدتی ست که فراموش کرده ام...
فراموش کرده ام که موسیقی ، بهترین و نزدیکترین همدم ام است. به هیچ کس نمی توانم تکیه کنم... هیچ کس... هیچ چیز...
نباید هم به هیچ کس و هیچ چیز تکیه کرد... به هیچ کس جز خودم. خودم هستم که دنیایم را میسازم.
و نه هیچ یک از دوستانم. و یا دشمنانم.
اصلاً دوست و دشمنی وجود نخواهد داشت. هنگامی که تنها خودم هستم.
شاید امروز ، روزی ست که من ، باید بر ضد ِ طبیعت فریاد کشم. و بگویم کافی ست. تا طبیعت مرا ببلعد و در آب ِ دهان ِ شوکران گونه اش هضم ام کند. و هنگامی که به شکر تبدیل شدم ، مرا جذب کند.
از دیشب تا به حال ، با سامانتا دعوایم شده ست.
فکر که می کنم ، می بینم شاید اصلا بودن با وی اشتباه است. شاید همان ادریان به دردش میخورد و نه من...
چندروزی ست که با این افکاری که خودم با رحم ِ نا باربرِ مغزم زاییده ام خودم را شست و شوی مغزی میدهم. درگیر ِ پیچیدگی هایی ساده تر از یک صفحه کاغذ ِ آبی ام - ناخواسته. و نا فهمیده. رنگها موی رگهای ریه هایم را میدرند و باز دمم را زهر آلود میکنند. و اینها مهار شده اند.
هم اکنون درحال ِ شست و شوی مغزی ِ خودم با حرفهای دلخواهم هستم...
من میتوانم خودم فکر کنم. و بفهمم. حتا میتوانم تصمیمات ِ اکنونم را درک کنم. میتوانم بر سر ِ خودم و این حالت ِ "پی ام اس" گونه ام فریاد بزنم تا مرا رها کند.
خسته شدم از این همه شناور بودن در هوا...
می خواهم بالهایم را بگشایم. و با یک جست ِ بلند ، به نهایت ها پرواز کنم.
به هیچ کس برای پرواز نیازی نیست. خودم بالهایم را میزایم.