00029

روزگار بسیار عجیب است.

بسیار عجیب با من بازی میکند.

 * * *

با افکارم ، طرح اش را میکشم. دقایقی به اش فکر میکنم. طرحش در فضا پخش میشود و من میبنم که چطور از پنجره به بیرون میرود. و دوباره همین چرخه تکرار میشود.

 


امروز برای اولین بار ، عکسهایم در یک مجله ی آنلاین ِ عکاسی منتشر شد. 

و این حس ِ خوبی به ام داد. همچون صدای یک تار. و به رنگ ِ آبی ِ آسمان.

صدای های فوق العاده ی البوم ِ " دیوار " قسمت دوم.

باید پولهایم را جمع کنم و به کنسرت ِ راجر واترز که سال ِ دیگه در "ستوکهلم" است بروم.


* * *


گرمای آغوشش. 

زیبایی ِ چشمان ِ قهوه ای رنگ اش. 

و سیگارهایی که با هم میکشیم. و حرفها و کارهایمان. آرامم میکند. 

زیباست.

آیا می شود آینده ام را با او تصور کنم؟ 

خواهش میکنم هرطور که خودتون میدانید ، برایم دعا کنید! به خدا اعتقاد دارید یا نه!

اگر ندارید هم مشکلی نیست! تازه میشوید مثل من و امثال ِ من. 

برایم دعا کنید که " ادریان " دست از سر ِ سامانتا بر دارد و دعا کنید که  وی به نوعی که دیگر هرگز باز نگردد برود.

دوست ندارم این استرسهای همیشگی ام را... 

اعتراف میکنم که میترسم از عکس العمل ِ ادریان.

ایکاش در ایران بودم...

آن وقت میخواستم ببینم که چه میخواهد بکند...

فکر کنم یک زنگ ِ کوچک به " سیاوش " و بعد 5 دقیقه صحبت کردن با وی کارش را میساخت. طوری که تا عمر دارد فراموش نکند.


من اهل خشونت نیستم.

اما خوب ، آدم احساس ِ خطر میکند و افکار ترشح میشوند.


امیدوارم که یک کسی که درخور ِ وی باشد او را عاشق کند. طوری که دست از سر ِ سامانتا بر دارد...

دیگر از این بازی ها خسته شده ام....



پی نوشت : 

شنیده ام چندتا از بچه های قدیمی بر گشته اند و عجیب آنکه با آنکه آدرس ِ من را پرسیده اند ، باز هم یک کامنت هم برایم نذاشته اند که من هم آدرسشان را داشته باشم...

پس به قول ِ یکی از دوستان ، " دوتا انگشت این ور ، دوتا انگشت اون ور ، وسطیش تقدیم به تو دوست ِ گلم. "

00028

فرار کرده از خانه!

خانه؟!


00027

میخواهم حرف بزنم، اگر دهانم باز شود...

میخواهم بگریم ...

های و های...

خستگی از اندامهایم  به هر سوی متشعشع میشود...

به "علی" فکر میکنم و سیگارهای تلخی که میکشد...

و عکسهای بی نظیرش...

ایکاش که من هم به اندازه ی او میدانستم.


* * *


بسیار خسته ام.


حوصله ندارم.

و باز هم ماجراهای پیش ِ پا افتاده ی من...

و ریسکهایی که میکنم...

و حماقتها


از زندگی ام استفاده نمیکنم... نه به اندازه ای که باید... 



* * *


فکر میکنم که هیچ کدامتان نمیتوانید برایم قانونی تعریف کنید...


* * *


اینجا دارد به هرزگی میرود... هر روز بیش از دیروز...


* * * 


دلم لذت میخواهد. بینایی... آگاهی... و یک خواب ِ آسوده...



چندین و چند هزار بار برایم پیش آمده ست که میخواسته ام چیزی بنویسم ، اما نمیتوانستم. امکاناتش را در آن لحظه ی مشخص نداشتم.

ذهنم همشه وقتی درگیر میشود که نمیتوانم افکارم را ثبت کنم...



رنگ از افکار که پرید ، همه چیز محیا میشود...



* * * * * * 

مالیخولیا نوشت : چگونه میشود که چیزی درد آور باشد ، هنگامی که هیچگاه لذت بخش نبوده است؟

چطور میشود که تمام شود ، وقتی که اصلا شروع نشده است؟

چگونه وینسنت میخواند؟


Shroud Of False را در فضا می پراکنم...

به لوس بودن و بی فرهنگی ِ شهرزاد می اندیشم... 

این دخترک چطور میتواند خودش را با این جامعه تطبیق دهد؟ 

یا مثلا آن نیلوفر... خدا رو شکر که خودش را بسیار خوب و به نحو ِ احسن تطبیق داده است... با خوابیدن با معلم ِ ورزش!!

چرا ما ایرانی ها باید گندش را در بیاوریم؟ چرا باید اصلا به همه چیز گند بزنیم؟

باز خوب است که فاحشگی در این مملکت ممنوع است... وگرنه نمیدانم که چه طور میتوانستیم از زیر ِ بار ِ حرفها بیرون بیاییم!


و با عوض شدن ِ آهنگ به " رویاهای شکننده" ، همچون سنگی که به دست کودکی گستاخ ، به دریا پرتاب شده است ، به رویاها و خاطراتم پرتاب می شوم.


* * * 


آقایان! خانوم ها! من خودم را باز میخواهم!

من خودم را همان فردی میخواهم که میگفت : " اگه برای زندگی ِ خودم نکنم ، برای کی بکنم؟ " 

من همان من را میخواهم که همه کاری را برای خودش میکرد!


* * *


وینسنت میخواند : 

there's so many, many thoughts

When I try to go to sleep

But with you I start to feel a sort of temporary peace


و من حالم از بلاگ سکای بهم میخورد...
هنگامی که باید هفتاد شیوه ی گوناگون را امتحان کنی ، تا دو خط انگلیسی در این صفحه بنویسی...
و آخر ، باز هم اشتباه میشود و نمیشود آنچه تو میخواهی... 


PEACE


00026

AWESOME


نمیدونستم یه " دیگه نمیتونیم باهم باشیم " میتونه انقدر خوشحالم کنه!




هورا!

00025

IT DOESN'T EVEN MATTER