00020

امروز دوباره دیدمش...

ای فریاد که چقدر سخت بود در چشمانش نگاه کردن و محکم ایستادن...

ای فقان که چقدر سخت بود در چشمانش نگاه کردن :


- " چرا هنوز بهم اس ام اس میدی؟ "

سامانتا - " نمی دونم... میخوام ببینم روزاتو چطوری میگذرونی... چی کارا میکنی... "

- " چرا ؟ "

سامانتا - "نمیدونم..."

- " چرا؟؟؟"

سامانتا - " نمیدونم... چون دوست دارم!... چون دوست دارم... چون دوست دارم..."

- " اینجوری که نمیشه!" 

سامانتا - " اگه میخوای دیگه بهت اس ام اس ندم..."


هیچ کس جز من نمیداند این لحظه چطور گذشت... همچون شوکران سر کشیدن بود...

ولی چاره ای نبود


- " نه... دیگه بهم اس ام اس نده..." 

مات و مبهوت مرا مینگریست...

گفت باشه...

زیر لب گفتم مرسی!


ناگاه متوجه شدم که با شدت دارم قفل کیفم را فشار میدهم....

رهایش کردم...


و هم اکنون مات و مبهوت شده ام...

به خودم میگویم ایکاش که می توانستم به اش با زبان دیگری بگویم... یا اصلا نگویم...

میتوانستم به همین روش ادامه بدهم...

که میداند چه میشد....


ظاهرش که کاملا عوض شده بود...

دلم میخواست باری دیگر میبوسیدمش...

اما...

دیگر برای اینکار هم دیر است...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد