00014

TO BE SELFISH

00012+1

حوصله ندارم.

حالم اصلا خوب نیست.

زندگی داره دوره سرم میچرخه...

باید بشینم روی انگلیسیم دوباره کار کنم! نمیدونم چم شده...

از اون روزی که با این بچه ها اون لعنتی رو کشیدم خیلی خراب شده احوالم!

فکر کن منی که وقتی رفتم مدرسه همه دهنشون باز موند که من که از ایران اومدم چطوری انگلیسی رو مثل یه Nativeه امریکا حرف میزنم. و همه میگفتن عالی حرف میزنی و ... حالا اینجوری شدم که به سامانتا اشاره کردم و گفتم HE!!!!!! 

شاید از اون موقعی شروع شد که جان ازم اون غلط رو گرفت و کلا اعتماد به نفسمو از دست دادم...

نمیدونم مساله اصلی چیه...

این اوضاع آشفته ی ذهنی منه که تمرکزم رو ازم گرفته یا چی...

ولی از همین الان به بعد دیگه نمیزارم منو تحت تاثیر قرار بده!



We are born to suffer

00012

I don't know... Maybe I should write in English. As I feel more comfy with that nowadays.

Enhedam.blogspot.com

00011

حوصله ام سر رفته ست.

چرا سامانتا نمی آید یک دیگر را ببینیم؟

آه...

باز دارم به دلیل اشتیاق خودم از دست کسی ناراحت میشوم.

خسته کننده ام.

خودم میدانم.

باید اندکی تغییر کنم. باید رفتارم را تغییر کنم.

" گنجشگ را زیادی سفت گرفته ام. اندکی باید مشتم را شل کنم" 



لعنتی.

تنها یک نوع نوشتن به ذهنم میرسد.

نیاز به خواندن بیشتر دارم.


 -----------------------------------------------------------------------------------------------

پی نوشت : اگر ایران بودم ، تا الان سامیار زنده نبود!

00010

آیا هنوز هم چشمتان به دنبال یک زنگ از آن سر دنیا هست دوستان عزیزم؟

نمیتوانم.

ن م ی ت و ا ن م...

دلم برایتان تنگ شده ست. باور کنید یا نه....


دلم میخواهد احسان را ببینم. علی ها را. و حسین را. و از همه جالب تر امید را.

و آن معلم فیزیک ِ همیشه خندانمان را. همان که با وی میگفتیم و میخندیدیم. و آن معلم ریاضی جدی و مسخره و لوس. و صد البته آن معلم ِ دینی ِ اوا خواهر را! 

و دلم میخواهد حداقل یک بار دیگر هم که شده سر کلاس آن معلم هندسه ی ِ شوت بشینم. و محمد امین مسخره اش کند و او بر گردد و نفهمد و یکی از آن جلویی ها را با چک و لگد بیرون بیندازد و ما از شدت خنده زیر میزها به خودمان بپیچیم... اسمش چه بود... اسم معلم هندسه ی پرتمان ...

توکلی... آری! خودش است! توکلی... فکر میکنم...

گفتم توکلی... یاد حسین افتادم.

حسین توکلی که بینهایت دوستش میدارم. همیشه بعد از کلاس پیانو اش می آمد در خانه مان. به آژانسش میگفت که در خانه ما پیاده اش کند ... فقط برای آنکه مرا ببیند و با من باشد برای دقایقی...

دلم میخواهد اشگ بریزم... به شدت. های های... به یاد دوستانم. اما مدتهاست که قرار گذاشته ام به شان فکر نکنم.

اما به زودی به شان زنگ میزنم. باید اینکار را بکنم.