00017

همیشه عدد 17 و 18 و همینطور 27 و 14 رو خیلی دوست داشتم...


ایکاش یه پست خوب میبود...

حیف...


امروز سامانتا به ام  " اس ام اس " داد...

گفت که میخواد هم دیگه رو ببینیم...

میدونستم چی میخواد بگه...


وقتی تصمیمشو گرفته دیگه ملاقات نداره...

به اش گفتم که نمیخوام ببینمش...

و اینکه منو به حال خودم بذاره...

. . . .


حالم خیلی گرفته است...

امروز... قبل از این جریانات... داشتم پستی رو که وقتی باهاش آشنا شدم میخوندم... 

چه شب ِ قشنگی بود...

حیف...

و امروز...

من نشستم اینجا... دارم با بغض مزخرفات مینویسم که توی دلم نمونه...

گفت دلش پیشه ادریانه...

ولی چرا از خودش نپرسید که دل ِ من کجاست...

چرا از همون اول مثه بچه آدم نگفت که بابا اون شبو بیخیال... من یکی دیگه رو دوست دارم...

بعضی وقتا از واقع بین بودن و به قول خودمون Open Minded بودن ِ خودم حالم بهم میخوره...


یکی نیست بگه آخه بچه ! نونت نبود... آبت نبود... دردت چی بود که بهش اجازه دادی ادریان رو ببینه... حالا گذاشتی... مرگ بگیری ! چرا وقتی که گفت فکر میکنه هنوز نسبت بهش احساساتی داره چارتا بارش نکردی که حساب کار دستش بیاد؟ حالا نکردی؟ جهنم! دیگه چه دردت بود که گفتی "خودت میدونی... خودت تصمیم میگیری... اگه دلت با اونه برو با اون..."

جدی چه دردت بود؟

آقا مرگت چی بود؟

به من بگو! میخواستی نشون بدی چه پسری هستی؟ مرگ! میخواستی ژست بگیری و بگی منم آره؟ ای مرگ!!!!!!!!!!!!!


. . . . . . .. 

زین چرندیات که بگذریم ، درحال گوش دادن به موسیقی ِ غنی ِ " ULVER " ام.

گویا رنگهای تیره با سایه روشن های مالیخولیایی اش را در آن امبینت ِ تاریک به نمایش گذارده.

همچون تابلوی نقاشی ای که در زیر نور چراغ زیباتر از همیشه مینماید...


درد و رنجهایند که انسانها را میسازند... مسائل باید به اندازه ی کافی محکم باشند که بتوانند انسانی را تغییر دهند.. و از سان ِ شدتشان است که دردناکند.

هرچه شدتشان بیشتر باشد تو را قوی تر میکنند...

مثل آن سخن ِ معروف نیتچه که هم اکنون (ساعت 3:53 دقیقه ی بامداد) فراموش کرده ام... همان که چیزی بدین مضموم میگوید " هر چیز که مرا نکشد ، قوی تر ام میکند" ....


اصلاً با نصرت رحمانی موافق نیستم... نیتچه با آفتاب سایه نساخت...


هر آینه ، دردی از من ِ مبتلا دوا نمیکند این سخنان ِ دیروقت و این هزیان های خواب آلوده.


نجواها باری ، در ذهن میغلتند...

و من کلماتم را میابم. و درجایشان مینشانم.

بی هدف...

برای گفتن هیچی...

و شاید برای نگفتنش...


باری دقایق میگذرند...

بوسه ها فراموش میشوند... گرمای آغوشها سرد میشود... افکار محو میشند... زخم ها پوست میشوند و بعد من میشوند.

و من میشوم نویسنده ای چون من! که وبلاگهایش را همه اش مورد لطف و عنایت قرار میدهند و اجازه ی دسترسی را نمیدهند!


و در آخر باید بگویم... دلم نمیخواهد فراموشش کنم. اما چاره چیست؟ فردا باز هم خورشید خواهد درخشید. حتا زردتر از امروز و دیروز و دیروزهایش.



 ---------------------------------------------------


پی نوشت : کسی گروه ِ " امبینت " ِ بیکلام میشناسه ؟ چیزی که ارزش داشته باشه!


نظرات 4 + ارسال نظر
parIya جمعه 22 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 05:07 ق.ظ

ای بابا! من دیشب داشتم تو تختم فک می کردم که بت پیشنها بدم که یکم بیشتر باش بمونی بش بچسبی شاید نظرش عوض شه!
حیف شد!:<

سامان جمعه 22 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:47 ق.ظ

برای اینکه Saturnus به من معرفی کردی ممنونتم ، میدونستی ؟ یادته که داشتیم با My Dying Bride مقایسه اش می کردیم ...
محمود سر کار میرم ، مصیبت شده برام ، هوش زیادی نمی خواد مسئول انبار یه بیمارستان شدم ، با حقوقی فاجعه بار و شرم آور ... همیشه از همین می ترسیدم که بیفتم تو همین وادیه ، برم سر کار و برگردم و همه اون چیزایی که داشتمو فراموش کنم ... همیشه از اینجور زندگی کردن می ترسیدم و نکوهشش می کردم ، الان همین بلا داره سرم میاد ... دچار افسرگی اول کار شدم بدجور ترسیدم و هیشکی نمیدذونه ، تو این خرایه همه میگن به به سر کار رفتی شیرینی کو ، به محلی پلا کواو نمی خوای بدی ! (پلو کباب ) می ترسم صبحا تو مینی بوس لعنتی می نشینم تقریباً از همون جا ذهنم شروع میکنه به از کار افتادن و بعد تو بیمارستان .... نمی دونم ، یه جوری باید فرار کنم ولی نمیشه ...
محمود جان باشی موندم دیگه ، موندم چجوری خودمو جمو جور کنم ...
هر بار یه چیزی معرفی میکنی که خورده برام تنوع میشه این بار ULVER ...
خوشم میاد که این عقلت داره پدرتو در میاره ، بدی عقل همینه که احساسو ضعیف میکنه یا حداقل اینه که بیان احساسو ضعیف میکنه " اگه دلت با اونه برو با اون " !!! هر جور راحتی !
این همه تو معرفی کردی یه بار من میه چیز بگم
آهنگ پرواز از هور اگه نشنیدی از این وسایت دان کن www.dlrock.com
موفق باشی مرد ...

پیدا نکردم همچین آهنگی رو....

lone جمعه 22 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:15 ب.ظ

میدونی! یه زن موقعی که باید با احساسش تصمیم بگیره بیشتر دلش میخواد بهش بگی نرو! تا این که بگی هر جور راحتی! فکر میکنه واست مهم نیست و این باعث میشه در موردت شک کنه! البته ببخشید که توو مسائلت دخالت کردم اما من کتاب های باربارا دی انجلیس رو میخونم که باعث شده تا حد زیادی با رو حیات در روابط زن و مرد اشنا بشم. و اینو بگم که هر زنی ممکنه به تو به خاطر فکر بازت تبریک بگه اما کسی که با تو در رابطه است هر چند که قاطعانه انکار کنه اما دوست داره بدونه که بودنش واسه تو مهمه و تو میخوای که بمونه!!

خیلی ازت ممنونم.
حرفت خیلی بهم کمک کرد.
و همینطور ممنونم که اون نویسنده رو هم اسمش رو نوشتی...
ایکاش یه آدرس از خودت میذاشتی

سامان پنج‌شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:24 ب.ظ

ببین برادر من میری در اون سایتی که برات آدرسش. نوشتم سمت راست از قسمت آلبوم ها ، گروه هور انتخاب می کنی بعد دانلود می کنی به همین سادگی ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد