00016

مست و از خود بی خودم...


چه خوردم؟


یک بطری آبجو و 2 لیوان پر ودکای درست و حسابی!

و البته غذایی که دوستانم درست کردند...


اما همه چیز تا حدودی اشتباه رفته است...

سامانتا و ادریان. من و سامانتا. من و مدرسه. با آن مردک ِ انگلیسی ِ مضحک...


مستم...


و با مستی ام خانه آمدم.

اما کسی نفهمید که مستم.


و چه حس خوبی ست...


Comfortably Numb را گوش میدهم...

یاد روزهای گذشته...

دلم میخواهد بعد از این آهنگ آهنگهایی منهدم کننده گوش بدهم...

 my dyin bride ؟ 

نه... از آن هم نابود کننده تر...

یک چیز ِ سوزناک!

Secret Garden...

بهترین انتخاب!



خواب آلوده ام...

اما آلوده نیستم...

بدون سوال

بدون جواب

تنها من ام...

تنها زنده ام...

تنها به چیزها فکر میکنم...

و البته این دلیل زنده بودنم نیست.


گردن بندم را باز کردم...

نمیدانم چرا

ولی باز کردم...

درحال مردن ام...


باز هم آهنگ را عوض میکنم.

Electricity  از لیورپولی ها...

چقدر که احساس عجیبی ست...

هنگامی که من از سامانتا میشونم که عاشقت نیستم


ناراحت و دل شکسته میشوم.

اما متوجه و آگاهم...

روزها دیر میگذرند...

و من هربار مست تر از گذشته میشوم...


سر درد...

سر درد


ARE YOU THERE 

. . . . . 


نظرات 3 + ارسال نظر
باقری چهارشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:54 ب.ظ http://haqiqat.mihanblog.com

سلام نه دوست عزیزمتاسفانه گفته منو در مورد عقل درست دریافت نکردین.دین عقل را در قبول داشته وداره .در این مورد از حضرات معصومن داریم که می فرماید کسی که عقل ندارد دین ندارد لذا گفته من در مورد چیز دیگر بود که به گفته شما احترام قائل میشم واگر نمی خواین بحث را ادامه نمیدم .یاحق

parIya چهارشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:37 ب.ظ

i'm here if you were wonderin.
نتم قطع شده بود.
2هفته.
ولی مثکه خیلی اتفاقات افتاده وقتی نبودم.
منتظرم ببینمت حرف بزنیم.

سامان جمعه 22 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:30 ق.ظ

نمی دنم چرا دیگه نمی تونم بنویسم ... باورت میشه حتا نظرم دیگه نمیتونم بدم ...
نه دستم به ساز میره ، نه به کتاب ، نه به نوشتن ، فقط شبیه ویرانه ای شدم که نه مرگ میاد که جمش کنه نه کسی میاد که به سازدش ، خودمم که عین جانبازای نود درصد یه گوشه افتادم و بوی تعفنم حال خودمو به هم میزنه ... هربار شب میشه در حال پک زدن به سیگار با خودم میگم فردا پا میشم همه چیو شروع می کنم پشت ساز میشینم و حسابی کار می کنم ، کوفت می کنم ، بهمان می کنم ولی فردا که بهتر نمیشه که بدتر میشه ، حتا شرم میکشم که این تنو اینور و اونور ببرم ...
یه چیز راجب نوشتهات بگم ... Mike: راحت باش داداش ! میدونی چیه درد بهترین حالت برای نوشتنه هرچه بزرگتر انرژیش بیشتر ، سینتو شکاف میده و ذهنتو و روحت و با هم میسوزونه ، کلماتی که بیرون میان واقعاً کلماتی هستن که از عمق هزار توی برزخ درونت بیرون میاد ، و جمله هایش همه چیزت هستن ، شکم سیرایی نیستن ،
ولی به همینم نمی تونم اعتقاد کاملی داشته باشم ! چون نمی دونم حقیقت چیه ، وقعیت اطرافم چیه ، باید بگم حقیقتو واقعیتم به هم ریختن و نمی تونم از هم تشخیصشون بدم ، اصلاً می تونم نظزی بدم که چه باید کرد ... فقط این جور نوشته ها به من حال میده ، حالا میخواد منفی باشه ، حالا اگه هیچ تاثیری بر رشد انسان میخواد نداشته باشه ، حالا می خواد انسان منزوی کنه و هر کوفت دگه ای ، شادیم اینطوری نباشه ، معمولاً اونطوری که می نویسیم نیستیم مهم نیست بدتریم یا بهتر فقط میدونم نوشته هامون بخشی از آنچه هستیم است نه همش ، قبلنا گفته بودم بخشیش تلاشیست برای رسیدن به آونچه میخوایم باشیم ،
انگار دباره داری بر میگری ! یه دوسه تا دیگه اینجور چیزا برات اتفاق بیفته دیگی میشی همون چیزی که بودی !!!
واقعاً نمی تونم بنویسما ! دیشب هرچی زور زدم نتونستم ، سه ساعت تمام جلوی ورد نشسته بودم می نوشتم و پاک می کردم ، هیچی ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد