حوصله ندارم.
حالم اصلا خوب نیست.
زندگی داره دوره سرم میچرخه...
باید بشینم روی انگلیسیم دوباره کار کنم! نمیدونم چم شده...
از اون روزی که با این بچه ها اون لعنتی رو کشیدم خیلی خراب شده احوالم!
فکر کن منی که وقتی رفتم مدرسه همه دهنشون باز موند که من که از ایران اومدم چطوری انگلیسی رو مثل یه Nativeه امریکا حرف میزنم. و همه میگفتن عالی حرف میزنی و ... حالا اینجوری شدم که به سامانتا اشاره کردم و گفتم HE!!!!!!
شاید از اون موقعی شروع شد که جان ازم اون غلط رو گرفت و کلا اعتماد به نفسمو از دست دادم...
نمیدونم مساله اصلی چیه...
این اوضاع آشفته ی ذهنی منه که تمرکزم رو ازم گرفته یا چی...
ولی از همین الان به بعد دیگه نمیزارم منو تحت تاثیر قرار بده!
We are born to suffer