امشب...
یک شب باور نکردنی...
شبی پر از حادثه های خوش آیند! (برخلاف انتظار! فکر میکنم که خدا یادش رفته ست که من اینجا هستم و باید بلایای خود را بر من فرود آورد!)
. . . .
شات های ودکا...
و آبجوهای معروف... همان که لیورپولی ها بر روی پیراهن قرمزشان تبلیغش را میکنند!
و آهنگها...
و صد البته دوستان ِ نسبتا نزدیک من.
. . . .
و نمیدانم چه شد.... خود را در آغوش دختر دلخواهم یافتم.
دخترک باید همیشه بهترین باشد برایم.
" توماس " دست مرا گرفت و گفت : Don't leave her...
و من هم رهایش نکردم...
با نور ِ مجازاً زیبایی... دختر ِ زیبا در آغوشم بود.
با ریتم ِ مضحک آهنگ می رقصیدیم و یک دیگر را در آغوش می کشیدیم...
هر بار محکمتر از بار قبل...
پیشانی ام را بر پیشانی اش چسباندم. در چشمانش نگاه کردم...
زیبا بودند.
و درخشان.
و من خود را در آنها گم کردم. چرا که " چشم ها پنجره ای بر نفس هستند." و من از پنجره به داخل سرکی کشیدم.
زیبایی بود که در آنها جا خوش کرده بود.
و لبهایم لبهایش را بوسید. و راستش را بخواهید ، مزّه ای نبود جز آبجوی ِ با طعم توت فرنگی!!!!
اما بسیار خوش آیند بود.
گرچه " میشل" من را رها نمیکرد ... همه اش اذیت ام میکرد... که دیگر مجبور شدم دست از بوسیدن بکشم و انگشت وسطم را به "میشل" ِ عزیز نشان دهم!
"سامانتا" پرسید : " چیکار میکنه؟"
- : " اذیتم میکنه!"
و باری دیگر غرق در بوسه...
. . . .
نمیدانم تاثیر این الکل لعنتی بود بر اش یا چه... به هرحال بی نظیرترین لحظاتم را داشتم...
. . . .
باری دیگر در بالکن خودم را در آغوشش یافتم...
سیگاری را با هم می کشیدیم...
و من با تمام وجود دوستش میدارم.
شاید بتوانم بگویم دختری بی نظیر به نظر میرسد.
و باز هم غرق در بوسه شدیم...
و او از دهان خود زندگی را به من منتقل میکرد.
و با هر بوسه اش ، امیدهایم را ، یکی یکی زنده میکرد.
از بین آن همه دوست ، وقتی که میخواست برود ، بسته ی سیگارش را به من داد!...
شاید چیز مسخره ای به نظر برسد. میگویید یک بسته سیگار که قابل این حرفها را ندارد... اما چنین نمیگفتید اگر اینجا زندگی میکردید.
و من عشق را در حرکاتش حس کردم...
. . .
هنگام خداحافظی بود.
و زیبایی هایش را داشتم نظاره میکردم.
در آغوش کشانیدمش.
و بوسیدمش.
. . . .
و همه ی دوستانم داشتند از خوشحالی بال در می آوردند.
"رومان" و " اکیسی" از همه بیشتر.
هر دو دختر اند. ولی دوستانی خوب...
هردو مرا بوسیدند و به ام تبریک گفتند و من از همه خوشحال تر بودم.
. . . .
"میشل" مست و خراب بود. خراب ِ خراب. به همه چیز بند میکرد.
و من تنهایشان گذاشتم.
خسته بودم.
و ساعت 1:30 بود. میتوانستم تا صبح بمانم. اما دیگر نمیخواستم.
دلم برای ِ " سامانتا" تنگ شده بود.
و نمیدانستم چه کنم.
میخواستم او بیشتر پیش من می ماند. و با من می بود و ما میرقصیدیم. صحبت میکردیم.
به اش خیره میشدم. در اش غرق میشدم.
اما نمیتوانست.
یادم باشد بی خودی به اش گیرهای الکی ندهم.
یادم باشد او بی نظیر است.
یادم باشد که هرگز دیگر به "ناتالی" ِ نژادپرست ِ اهل " چس گولاخ تپه" فکر نکنم.
فقط به او.
و یادم باشد زیاد از حد لوسش نکنم.
و همینطور یادم باشد که او هم یک دختر است.
و همچنین که او را "باید" بفهمم.
و با وی باشم.
تا همیشه ها...
آری ... این است آرزوی من.
پروردگار من... ای طبیعت ِ بیکران... چیزها را چنان بچین که من با او تا همیشه بمانم.
(و قضاوت نکنید. اگر گفتم پروردگار من! من به خدا ایمان ندارم. بلکه به طبیعت که مادر همه چیز است اعتقاد دارم.)
نقطه!
پسر فک کنم انگیزهرو پیدا کردیا !!!
و چه طولانی نوشتی ، یاد خودم افتادم !
" چشم ها پنجره ای بر نفس هستند." و من از پنجره به داخل سرکی کشیدم. عالی .
من دارم با تورنته خودمو جر میدم ! تمام عقده هارو دارم باز می کنم ولی فقط بازشون می کنم و طناب گذشتهو یه گوشه میندازم میدونی چرا چون هر چیزی باید سر جایه خودش برسه .
نشه نوش دارو پس از مرگ سهراب .
داداش بیا دفتر باکرهو بخون !