00006

لعنت به من...

لعنت به من و لعنت به آن کتاب ِ شعر.

لعنت به من و افکارم...


امروز... برای دومین بار در این زندگی ِ نکبت بار ، دانه دانه اشگ های تنها سرپرستم را دیدم.


رعشه از سردردهای نکبتی...

و در اوج حماقت.

منم.

رنجهایی که کشیده ام هیچ اند. هیچ...


زندگی سخت مرد را با حرفهایم سخت تر کردم. با حرفهایی که حتا متوجه شان نبودم! 

لعنت بر من باد! 

نظرات 1 + ارسال نظر
سامان جمعه 8 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:44 ق.ظ http://www.blackgod.blogfa.com

لذت بردم از مصاحبت با تو ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد