روزی بد.
و پاک کردن اندیشه هایی که بر روی 0 و 1 ها حک کرده بودم.
چقدر باید تحمل کرد؟
دوستان تنها رنج میسازند. این در مورد 90% شان درست است.
باری دیگر نوبت تیرگی ست تا وجود قدرتمندش را بر تنه ی ضعیف من تحمیل کند و شهوانی ترین بوسه ها را از روح من بگیرد.
و تار پود اعصابم را همچون کاغذی که در مردابی از مرکّب فتاده ، سیاه میکند.
سیاه به رنگ شبهای تیره ی زمستان.
به رنگ شبهای تیره ی دسامبر.
یکی از همان شبهایی که پا به این شوم خانه گذاردم.
افکارم متمرکز نمیشوند.
باز هم دعا میکنم که ایکاش امروز ... ااااااااه... باور کنید یا نه ، کلمات از ذهنم پریدند. تا بی نهایتها. تا به نقطه ای کوچک تبدیل شدند. و نیست شدند.
ایکاش از خوابی بر میخاستم. اما هرگز کسی مرا بیدار نخواهد کرد. هرگز. ولی ایکاش در همین خواب میمردم. بی زجر. ساده و دوست داشتنی. مرگی شیرین.
همچون مرگ خاطرات شیرین در ذهنم. همچون نادیده گرفتنش... همچون خود او...
مرگ! من تو را امشب طلب میکنم. خواهش میکنم به من بیا.