00004

روزی بد.

و پاک کردن اندیشه هایی که بر روی 0 و 1 ها حک کرده بودم.

چقدر باید تحمل کرد؟

دوستان تنها رنج میسازند. این در مورد 90% شان درست است.

باری دیگر نوبت تیرگی ست تا وجود قدرتمندش را بر تنه ی ضعیف من تحمیل کند و شهوانی ترین بوسه ها را از روح من بگیرد.

و تار پود اعصابم را همچون کاغذی که در مردابی از مرکّب فتاده ، سیاه میکند.

سیاه به رنگ شبهای تیره ی زمستان.

به رنگ شبهای تیره ی دسامبر.

یکی از همان شبهایی که پا به این شوم خانه گذاردم.

افکارم متمرکز نمیشوند.

باز هم دعا میکنم که ایکاش امروز ... ااااااااه... باور کنید یا نه ، کلمات از ذهنم پریدند. تا بی نهایتها. تا به نقطه ای کوچک تبدیل شدند. و نیست شدند.

ایکاش از خوابی بر میخاستم. اما هرگز کسی مرا بیدار نخواهد کرد. هرگز. ولی ایکاش در همین خواب میمردم. بی زجر. ساده و دوست داشتنی. مرگی شیرین.

همچون مرگ خاطرات شیرین در ذهنم. همچون نادیده گرفتنش... همچون خود او...

مرگ! من تو را امشب طلب میکنم. خواهش میکنم به من بیا. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد