امروز هم بارانیست.
و من در ناله های کم قوت باد که از نای ِ پنجره میگذرد قلط میخورم.
و مضراب را بر اندیشه هایم میکشانم تا ناله کنند.
و میدانم اگر دوستانم به من نگفته اند که بیرون میخواهیم برویم برای چه ست...
و میدانم که آنها بودن آن دخترهای فاحشه را به بودن من ترجیح داده اند.
و میدانم... بسیاری چیزهای دیگر را. چیزهایی که هیچ نیستند. پس هیج نمیدانم.
رنگی نیست. جز سبز بودن درختان و خاکستری بودن آسمان و تیرگی آسفالت.
دلم زمستان میخواهد. و یک دنیا برف. و یک زندگی ِ راحت و یک تبر و خون.
شعرها را باران زمزمه خواهد کرد. و تو خواهی شنید. همچون دژاوویی روزانه. همچون خوابگردیی بی انتها.
و یک گل زیر باران.
و آسمانی بر فرازش.
یک خورشید ِ خجالتی.
و رنگها در چشمان میپوسند.
چشمانم سیاهی میرود. و ترس از تاریکی شروع میشود.
I love the way you put words together...
like a picture.
I love that!
XD