00002

امروز هم بارانیست.

و من در ناله های کم قوت باد که از نای ِ پنجره میگذرد قلط میخورم.

و مضراب را بر اندیشه هایم میکشانم تا ناله کنند.


و میدانم اگر دوستانم به من نگفته اند که بیرون میخواهیم برویم برای چه ست...

و میدانم که آنها بودن آن دخترهای فاحشه را به بودن من ترجیح داده اند.

و میدانم... بسیاری چیزهای دیگر را. چیزهایی که هیچ نیستند. پس هیج نمیدانم.


رنگی نیست. جز سبز بودن درختان و خاکستری بودن آسمان و تیرگی آسفالت.


دلم زمستان میخواهد. و یک دنیا برف. و یک زندگی ِ راحت و یک تبر و خون.

شعرها را باران زمزمه خواهد کرد. و تو خواهی شنید. همچون دژاوویی روزانه. همچون خوابگردیی بی انتها. 

و یک گل زیر باران.

و آسمانی بر فرازش.

یک خورشید ِ خجالتی.

و رنگها در چشمان میپوسند. 

چشمانم سیاهی میرود. و ترس از تاریکی شروع میشود.

نظرات 1 + ارسال نظر
parIya سه‌شنبه 22 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 03:14 ب.ظ

I love the way you put words together...
like a picture.
I love that!
XD

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد