روزی گرم.
بوی گرماهای ایران... حتا در اینجا...
تابستانی در اوج. هجوم زبانهای مختلف به ذهن من!
کم کم دارم وارد مرحله ی گیج شدن می شوم. انگلیسی ! فارسی! سوئدی! فرانسه! عربی! اسپانیایی... همه گی یک جا؟!
بسیار اتفاق افتاده که وقتی خواستم عربی بگویم سوئدی درش مخلوط کردم و به خوردشان دادم!
خنده دار است...
اما برای من ، سردرد آور تر از یک صدای بیپ پایدار تا بینهایت است. همچون پالسهای صدای طبیعت بر روی این بدن ِ کربنی.
رنگهای مداد رنگی.
روزها ساعت 11:30 تمام میشوند! و بعد از 3ساعت شروع میشوند!
فکر کنم ماه رمضان که برسد این اهل خانه از گشنگی اشگ بریزند!
و من از ته دل به شان خواهم خندید! چرا که با اعتقادات فاسد شده شان زندگی شان را ویران میکنند...
و من هم مثل نیتچه در این فکرم که اگر انسان خدا را ساخته یا خدا انسان را!
خب وبلاگ نو! مبارک! چندمی می شه؟ 3;
Hmm...
نمیدونم... خیلی زیادن...!
3>
اولین بار این پرسش توسط استاد مارکس یعنی فوئرباخ مطرح شد که انسان خدا یا خدا انسان؟
زیاد بهش فکر نکن...